اول اینکه اینجا رو ببینید....یه کمی باید صبر کنید ولی ارزششو داره. از کارهای برونو بزوتو که مثل همیشه معرکس! درسته که قیاس متوجه ایتالیاس ولی یقین دارم که بیشترین شباهت رو به مملکت گل و بلبل خودمون داره!
کوچه پشت مدرسه
کوچه پشت مدرسه راه آسان تا مدرسه بود. کوچه ای باریک که قرارگاه بود و محل گذر دختران دانش آموز. پر از خاطره های خوب و بد. قدم زدن در کوچه پشت مدرسه یعنی آغاز صبح تازه یعنی شروع یعنی دیدار دوست بعد از ظهر ها یعنی فرار یعنی آزادی یعنی قرار یعنی دیدن کسی که آن جا در انتظارت بود. بی هراس از جاسوس های ناظم . محل رد و بدل کردن ممنوعه ها نوار، فیلم و عکس. همه این ها تا آن صبح پاییزی بود. صبحی که کوچه پشت مدرسه شکل دیگری گرفت.
هوا ابری بود. سوز سردی می آمد. نگاهی به ساعتم انداختم ده دقیقه تا زنگ فرصت داشتم . دوستم مریض بود آن روز به مدرسه نمی آمد. آن روز تنها تا مدرسه می رفتم. سر کوچه کمی تامل کردم. چرا آن روز دلم آنقدر شور می زد؟ کوچه آن روز چقدر طولانی و خلوت بود. با این که زمانی بود که باید پر از رفت و آمد باشد اما هیچ کس نبود. در سرم پر از فکر بود. هنوز خواب کاملا از سرم نپریده بود. زیر لب شعری که قرار بود حفظ کنم را تکرار می کردم:گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس / خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس »
باید تمام شعر را از بر می خواندم. چقدر کلاس ادبیات را دوست داشتم. از مقابل خانه لیلا رد شدم. وسط کوچه بود. پنچ خانه تا دیوار مدرسه. یادم بود دو شب دیگر تولدش دعوتیم. به خودم گفتم:« حتما بلوز آبی و شلوار جین می پشم. یادم باشه به سعیده بگم گوشواره هامو بهم بده.» غرق در خیالهای خودم بودم که صدایی خلوتم را بر هم زد صدای موتور آزار دهنده. خودم را کنار کشیدم و زیر لب غر زدم تو کوچه به این باریکی موتور چیکارداره. صدا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد و چیزی را دورنم می لرزاند. کاش این کوچه زودتر تمام می شد. هیچوقت این قدر خلوتی کوچه پشت مدرسه آزارم نمی داد. موتور کاملا پشت سرم بود و من تا انتهای کوچه انگار راه زیادی داشتم. ناگهان دستی کنارم تا روی سینه ام آمد. لحظه ای نفهمیدم چه شد. به خودم که آمدم بوی مشمئز کننده نفس مردانه ای آزارم می داد و دستی که از روی سینه ام تا به پایین سنگینی می کرد. زبانم بند آمده بود. همه افکار دخترانه ام در هم شکست. درد و حقارتی تمام وجودم را پر کرد. صدای نفس های تهوع آور مرد را روی صورتم حس می کردم. لحظه ای به اندازه یک سال گذشت. تنها فکری که داشتم این بود که آن مهاجم را از خود دور کنم باید کاری می کردم کاری برای گریز. با حرکتی دستم را آزاد کردم و کلاسورم را بالا بردم پایین آوردم و با تمام وجود به سمت مدرسه دویدم برایم مهم نبود که چه وضعیتی دارم یا کسی مرا در آن وضعیت می بیند یا نه به دردی که در سینه و پایم می پیچید اهمیتی نمی دادم.
داخل مدرسه که رسیدم هنوز گیج و گنگ بودم. گیج از آن چه کمتر از چند دقیقه پیش برایم رخ داده بود. یکی از همکلاسی هایم پرسید اتفاقی افتاده؟! که دیگر هیچ نفهمیدم.
به هوش آمدم نتواستم دقیقا تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده است. آن روز و هیچ روز دیگر شعر حبیب اصفهانی را از بر نخواندم. کبودی هایی صورت و بازویم به اندازه وحشتی که داشتم آزار نمی داد.
از فردای آن روز کوچه پشت مدرسه راه آسان رفتن مدرسه نبود. دیگر از کوچه پشت مدرسه نرفتم. تولد لیلا نرفتم. کوچه پشت مدرسه دیگر کوچه خاطره ها نبود. صدای همه موتورها از فردای آن روز ترسناک بود.
زنان ایران
سلام
وبلاگ زیبایی داری
به ما هم سر بزن
با تشکر
مدیریت وبلاگ کامپیوتر
(نظر یادت نره)
همه خانمها اصولا از صدای موتور می ترسن آقای نویسنده!! من اصلا وقتی صدای موتور می شنوم برمی گردم و می ایستم تا رد شه و بره ه ه ه ه ه ه ه ه
زنان قربانیان همیشه خاموش.ولی دیگر زمان بیداریست...ما بر می خیزیم
و اینک این منم زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد