شاید دزیده کز کردن دختران سرزمینم در پشت دیوار پلکان مترو ، پروای قدم به پیش گذاردن و قلبهایی که مانند گنجشکان به دام افتاده ،از بیم گزمگان چماق به دست می تپد ،همه سهامیست از تسهیم به نسبت ازادی در سرزمین مه آلوده ی من.....
راستش را بخواهی
همه میترسند
مخصوصا من
که از کندنِ پوستِ یک پرتقالِ رسیده!
چاقو در سرزمین من
علامتِ سربُریدنِ باد و کبوتر و دریاست.
در دنیایی که میل گاردان مبارکش را به وجود با فضیلت اشرف مخلوقات عنایت کرده و وسیله مورد نظر برای ما
"هم فیها خالدون" است پس چه گلایه از سیخونک نحیف دندانپزشک که چونان نوک دارکوب زبله بر پیکره مجروح لثه ما فرود آید.آه زندگی
...زندگی ...گاردان به این گندگی؟ آخه سوراخ جورابتیم ...دود سیگارتیم...آخه لا مصب این معدس تو داری؟ آخه چقدر قضای حاجت ؟ چی خوردی تو ؟در این اندیشه های تابناک دست و پا می زنیم که ناگاه نازل می شود
:" ای کسانیکه ایمان آورده اید و حال خود را لای پتوی گل گلی قرمز پیچانده اید و کلفتی زندگی شما را پشت و رو کرده است ...بیاد آورید ما شما را که همچون هاچ زنبور عسل اسپرم سرگردانی بیش نبودید به دوام رساندیم و هدایت کردیم ...پس از خوردن شاش جهود پرهیز کنید و مانند شیر برنج پهن نشوید...هر آینه ما به شما دو شست بخشیدیم که در موقع یاس به زندگی حواله کنید و به میرداماد بروید و صفا سیتی کتلت"آه
زندگی شاید
خیابان درازیست که هر روز دختر نیش ناشی با کیف ورساچی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که
" جواد تایتانیک" با آن خود را به عشق "جواده" از شاخه می آویزدزندگی شاید طفلیست که مدرسه را می پیچاند
یا عبور گیج رهگذری که هنگام رد شدن از عرض بزرگراه مدرس به مواد اولیه تبدیل می شود
یا شاید رهگذری که کلاه از سر بر می دارد و موهای یکی بود یکی نبودش نمایان می شود
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی پر معنی می گوید
:"
عجب راسته گوشتی ...جیگرت را بخورم درشت درشت"آه
....من فاطی دونقطه غمگینی را می شناسم
که در زیر زمینی مسکن دارد
و آنتن بشقابیش را می نوازند آرام آرام
یا شاید تند تند
فاطی گنده غمگینی
که شب با چند بوسه از حال می رود
و سحرگاه با چند اسکناس به دنیا می آید
آه زمان گذشت
...زمان گذشت و ساعت
132 بار نواختدقیقا
132 بار نواختدر کوچه نان خشکی می آید
در کوچه نان خشکی می آید
و من به جفت گیری آدمها می اندیشم
ای یار
ای یگانه ترین یار
این سیر ترشی مگر چند ساله بود؟
من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
بالاخره ترتیبش را دادم
شانس بیاورم حامله نشود
باید فرار کنم
ای یار
ای یگانه ترین یار
..
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...برای یاران دبستانی دربند ، دانشجویان و زنان بی پناه سرزمینم :
"آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پر گشوده ی طوفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره برایشان گریستند
می گفتی،ای عزیز!سترون شده ست خاک
اینک ببین در برابر چشم تو چیستند:
هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز،
باز،آخرین شقایق این باغ نیستند...."
"دیگر گونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته ی زیباترین زنان
که اینش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید. " احمد شاملو
وطن مولود کدام قرارداد است ؟ هم وطن کیست؟ هم خون من کجاست ؟ پدر من ، مادر تو کیستند؟ میهن ما، این گربه ی خیمه زده بر قلب کره خاک را کدامین قلم مو اینگونه ترسیم کرده است ؟ ما پسران و دختران کدام سردار کشور گشاییم؟ یا فرزندان کدام زن بی پناه و تجاوز دیده...؟ ضرب شمشیر کدامین جنگ سالار بر فرق بادیه نشین بین النهرینی فرود آمد تا از پس آن امپراتوری ماد و تمدن پارس نطفه بندد؟ چه اندازه خون ریخت تا کمبوجیه و کورش بر عیلام و شوش پادشاه باشند و چه تن ها بر خاک شد تا نقش اشکها و ارد ها و داریوشها بر تنه کتیبه ها ی بیستون و تیسفون نقش بندد ؟
ما از چه نژادیم؟ قوم ما کیست؟ فارس؟ عرب؟ یونانی؟ تاتار یا مغول؟ این خاک چند مرتبه عرصه تاخت سم اسبان اسکندر و عمر و چنگیز و هلاکو شد؟ خاک چند شهر و روستا سوخت و سرند شد تا یک پرچم در اهتزاز بماند ؟ از سر چند انسان مناره بر پا شد ؟ چند کودک و زن به کنیزی رفت و همخوابه سرباز مغول و اسکندر و بنی امیه ....؟
رد پای اسب پدران من کجاست؟ سمرقند ...؟ اندلس...؟ ماورالنهر یا مصر؟ شاید برادر مرا جنگجویان صلیبی در انطاکیه کشته اند ...شاید برادر من آن یهودی اشکنازی بود که در کوره های آشوویتس خاکستر شد ...یا همان کودک عربی باشد که در نوار غزه خانه اش را ویران کرده اند ...یا آن سیاهپوستی که در دارفور بر سرش گلوله خالی می شود ...
آیا میهن شایسته پرستش است آنگاه که آن کودک افریقایی تنها به این گناه که میهنش آنجاست نه نانی دارد بخورد و نه سر پناهی که از آفتاب مصونش بدارد ...؟
به رسم کدام قرارداد و با کدامین آرمان انسان نباشد تا خاک باشد؟ خاک بی انسان همان وطن موعود است؟
خیانت کدام پادشاه ، توپخانه کدام قزاق و غمزه کدام نگار ، بر پیشانی هم سایه تاجیک، قزاق ، افغان ، قرقیز ، ترکمن و آذری من مهر بیگانه کوبید و میان خانه ما دیوار جدایی کشید؟
آیا جز اینست که ما فرزندان زمینیم؟ جز اینکه میراث مشترک ما این کره خاک است ...؟ پس چرا هموطن من در کوبا نباشد ؟ در ونیز...؟ میان بیابانهای غنا....چرا میهن من به پهنای جهان و به فراخی آسمان نباشد ...؟چرا بر فراز بامهای آسمان نباشم؟ چرا فرزند تمام مادران زمین ..... چرا به رنگ تمام پوستهای جهان نباشم ؟ چرا پلکهایم را بر آبرفت ساحل اقیانوس نگشایم و بر آسمان پر ستاره کویر نبندم؟
آیا روزی فرا می رسد که هندسه کره جغرافیایی را فارغ از مرز ببینم ؟ روزی که وطنم زمین و مرزبانش آسمان باشد....
سعید قرقی لوطی گذر فیل خونه و یکه بزن محله قنبر علیخان بعد از گذراندن تحصیلات خود در مقطع ابتدایی برای ادامه تحصیلات خود با اخذ پذیرش از مقطع راهنمایی به مدرسه کمال پا می گذارد . ولی در آنجا به علت اینکه معلم او را از کلاس اخراج کرده در پایان ساعت با چابکی در برابر دیدگان شاگردان مدرسه، کلاه گیس معلم را از سر او برداشته و می گریزد ... سعید بسیار زود در می یا بد که مدرسه پاسخگوی نیاز او نیست و لاجرم برای همیشه از درس و مدرسه خداحافظی می کند . در همین روزها سعید با خالکوبی یک قرقی بر بازوی راست خود به سعید قرقی معروف می شود . سعید سالها پیش پدر خود که راننده ساده ای بیش نبوده در یک تصادف دلخراش رانندگی در جاده رباط کریم از دست داده است از اینرو سعید از کودکی تنفر عجیبی از نام کریم داشته و حتی یکبار پسر همسایه که نامش کریم بوده را با تطمیع به باغهای اطراف کشانده و در آنجا با ناخن گیر سر الت تناسلی وی را مجروح می کند . دوران نوجوانی سعید پیوسته به در گیری با اوباش محلی سپری می شود و سعید از این رهگذر برای خود کسب نام می کند در همین سالهاست که سعید با هاشم حلبی آشنا می شود . هاشم حلبی جیب بر جوانیست که عرصه فعالیت او ایستگاههای مترو است . هاشم هرگز پدر و مادر ی نداشته و مهارت خود را مدیون پدر خوانده و پیشوای معنوی خود کاظم تراولتا است .سابقه آشنایی این دو به ایستگاه متروی شهید همت باز می گردد آنگاه که سعید ، هاشم را از چنگال پلیس رهانیده و پس از آنست که هاشم به گونه ای هم مرید و هم نوچه سعید می شود. هاشم ، قرقی را تشویق به ادامه پیشه جیب بری می کند لیکن سعید که به شدت این پیشنهاد را در تضاد با آموزه های خود می یابد از این پیشنهاد سر باز می زند. به ناچار آن دو برای کسب در آمد و با استفاده از ارتباطاتی که هاشم با مافیای دستفروشهای سعادت آباد می گیرد موفق به ورود به عرصه دستفروشی کبریت خانواده و بالش بادی محافظ گردن می شوند . آندو برای اجاره محل فعالیتشان روزی چهل هزار تومان به رییس صنف می پردازند.سعید و هاشم با حاصل دسترنج خود شبها به رستوران بوف شعبه لاله زار می روند و در آنجاست که سعید فریفته رقاصه ای به نام " مستانه" می شود . سعید ماجرای عشق خود را با مستانه در میان می گذارد و مستانه نیز دلباخته سعید می شود . اما سعید خیلی زود در می یابد که صاحب بوف از مستانه پنج هزار تومان سفته گرفته است . از سوی دیگر مادر سعید موسوم به ننه سعید اصرار دارد که سعید با " فتنه "دختر دایی خود که در دانشگاه آزاد واحد قائنات پرورش کرم ابریشم می خواند و سخت سعید را دوست می دارد ازدواج کند . سعید از مستانه می خواهد که با او فرار کندو پس از آنکه سعید بر سر او آب توبه ریخت او را عقد کند . مستانه قبول می کند و از سعید می خواهد که به او اجازه دهد تا آخر عمر کنیزی او را کند و کهنه بچه هایش را بشوید . در همین احوالست که هاشم نوچه سعید در قرعه کشی موسسه مالی و اعتباری انصار برنده یک پژو 206 می شود وبه پاس جبران رفاقتهای قرقی با دادن سیویچ پژو به او از او می خواهد که با کارکردن روی ماشین در مسیر پاسگاه نعمت آباد به ساوه و بلعکس سفته های مستانه را وصول کند . اما به طور اتفاقی قرقی از میان حرفهای دانشجویان دانشگاه آزاد ساوه پی بی رازهایی در مورد زندگی گذشته مستانه می برد.......
ادامه دارد....
برای رقصاندن خرسها در سیرک ، رام کننده حیوانات آنها را با موسیقی تربیت می کند ، او به کمک چوبدستی خاردار روی کفلشان می زند. اگر درست برقصند ،رام کننده حیوانات دیگر کتکشان نمی زند ودر عوض به آنها خوراکی می دهد .در غیر اینصورت شکنجه تداوم خواهد داشت و شب خرسها با شکم گرسنه به قفس باز می گردند . از سر ترس ، بیم از کتک ، از گرسنگی و مرگ خرسها برای شکنجه گر می رقصند . از نظرگاه رام کننده این عین عقل سلیم است ولی از نگاه حیوان خرد شده چطور؟
غرب قریب 500 سال پیش با مهر پایان کوبیدن بر قدرت اسطوره ای که تاریخ 1000 ساله ی وسطی را برایش ساخته بود ارزشهای انسان باور را راجایگزین هنجارهای منبعث از قدرت ارتدکسی کرد که وامدار تفسیر از کتاب مقدس بود.
قدرت از سایه حضور خود آرام می گیرد هر چند همگان برایش تظاهر کنند .
شان طرح این پیشگفتار از این باب ضرورت می نماید تا توضیح چرایی حضور قدرت را در حریم ها آسانتر کند.
تفکری که تنها متد تربیتیش آنیست که در ابتدای نوشته ام نوشتم با گردن افراشته خواستهای خود را با توقعات مردم خلط می کند بی آنکه سند و مدرکی از صحت ادعای خود ارائه دهد. خانم عالیا فرض کنید شما یک نوجوان 17 ساله باشید –که بنابراین زاده سالهای پس از انقلابید- شمایی که نه در رفراندومی رفته اید و نه به کسی چک سفید امضا داده اید و مانند عده ای هم طالب پیچیدن خویش در حجاب برتر نیستید برای ابراز عقیده و علاقه خود چه راهکاری دارید؟ اگر متقاعد نشدید چه؟ اگر به زعم بقیه ارشاد نشدید چه؟ راه دیگری ؟ روش دیگری؟ انتخاب دیگری ؟ همان چماق خاردار که بر بدن خرس می کوبند؟ همان عقل سلیم ؟
پس صادق باشید و بگویید مدینه فاضله تان جاییست که همه یک اندیشه داشته باشند ، یک لباس مشترک ، یک باور مشترک و یک چماق مشترک.
جایی که همه زنانش فاطمه رجبی و عالیا باشند و همه مردانش حسین شریعتمداری.