گاهی اوقات وقتی توی این شهر پر هیاهو پرسه می زنم با خودم می گم اووووووه!خدایا چقدر آدمای جورواجو آفریدی !جدا فرصت می کنی به احوالاتشون رسیدگی کنی؟همین تهران که توی عالم یه نقطه بیشترنیست واسه منی که توش زندگی میکنم یه اقیانوسه!عادت دارم تو همین پرسه های گاه وناگاه از همه اون چیزایی که دوروبرم میگذره تا حد امکان تو ذهنم یه عکسه کوچولو بگیرم!شبا که این عکسا رو موقع خوابیدن کنارهمدیگه میچینم با همه دقتی که می کنم هر عکسی رو کنار عکس مناسب خودش بذارم بازم آخرش تصویرنهایی یه تابلوی در هم از آب در می یاد!
"زن چادرش را به گوشه دندان میگیرد و بچه به بغل با یک سبد خرید در دست، به زور در تاکسی را باز میکند. صندلیهای تاکسی هم داغ است. هُرم داغی از آسفالت و سقف داغ ماشین برمیخیزد. بچه ونگ میزند و زن عرقریزان تلاش میکند او را ساکت کند. کنار چراغ قرمز یک درجه دار و سرباز جوان نیروی انتظامی از گوشهی چشم و با ولع به ساقهای عریان دخترکی شلوارکوتاه خیره شدهاند که در حال عبور است."
"دختر جوان گوشه خیابان کنار پیرمرد فالگیری که با قاپ و کتابهای دستنویس سرگرم است نشسته و پیرمرد برایش دعا می نویسد وسر کتاب باز میکند"
"کمی که می گذری دخترک آدامس فروش را می بینی که با موهای طلایی به هم گوریده اش التماس میکند تا به مرد شکم گنده موبایل به دست آدامس بفروشد!"
و عکسهای فوری فراوانی که هر کدام بر بی قوارگی این تابلو صحه می گذارد.دوستی می گفت:
<<مسافری که نخست بار تهران را میبیند، در روزهای آغازین، از سه چیز بهتزده میشود: معماری زشت، رانندگی ناهنجار و چهرههای عبوس. اما اگر بخت (و فرصت) نصیب او شود، این سه نماد را بهراحتی فراموش میکند و حیرتزده به پرسشی دیگر خیره میماند: چگونه است که شهری «بدون اخلاق» برقرار مانده است؟ مردمانی که صبح تا شام، هرکه غیر خود را دزد میبینند، سخاوتمندانه ظلم میکنند، بر طبل بیمسؤولیتی میکوبند، «دیگری» را نه که به رسمیت نمیشناسند، که نمیبینند، فضیلتها را به جهان افسانهها تبعید کردهاند، گفتارها و کردارهایی ناقض یکدیگر دارند و...>>
شاید این را بی تعارف باید پذیرفت که دیگر "افتخار تهرانی بودن" حب لجنزاراست.این مرکز گرایی ابلهانه شهر را در سراشیبی قهقرا انداخته است هر گوشه را که نگاه می کنی سوالی بی پاسخ می یابی !
شهری که در یک سویش اندکی با باسن های بزرگ و شکم های بزرگتر از فرط سیری مست ونشعه پولند و در دیگر سویش کودکان در زباله ها در پی نان خشک و پس ماند کپک زده غذایی هستند....
شاید برای کسانی که حکم زندگی در این "شهر" را دارند تنها راه نجات این است که بر لنز دوربین ذهنشان سرپوش بگذارند بیراه هم نیست شهری که سلسله گذارش خواجه خونریزی چون آغا محمد خان است از تاریخ تاسی کند واین چنین عقیم و بی افتخار و بی هویت بماند!
این روزها احساس می کنم ... نه می بینم همه دارند ادا در میارند ادایکار کردن دوست داشتن ... ادای زندگی کردن !