”تو صحبتِ اولم گفتم که من مسافرم
ولی راستیاش ... حالا که نگاه میکنم
میبینم همهمون مسافریم
من دست رو نباختم! ...
یه روز غروب، یه نفر اومد طرفای تجریش
گفت: میایی بازی؟
گفتم: ها!
تو همون دستِ اول، بُر نخورده، گفت: دل!
عجب حکمی کرد ...!
باختم، تا قیامِ قیامت!
.
.
.
.
میرم قدم میزنم
باید نَفَس بکشم، اینطوری ... عمیق، کاملا مثلِ عشق!
من نمیدونم
واقعا نمیدونم که یه کَندوی کوچولویِ عسل بهتره،
یا یه دشتِ بزرگِ نیشکر! “
یه روز غروب حکم دل باعث باخت شد....شاید یه روز غوربه دیگه یه حکم دیگه....