ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

من فکر می‌کنم باید با همین کلمات به آن رهایی آخر رسید


تو صحبتِ اولم گفتم که من مسافرم
ولی راستیاش ... حالا که نگاه می‌کنم
می‌بینم همه‌مون مسافریم
من دست
رو نباختم! ...

یه روز غروب، یه نفر اومد طرفای تجریش
گفت: میایی بازی؟
گفتم: ها!
تو همون دستِ اول، بُر نخورده، گفت: دل!
عجب حکمی کرد ...!
باختم، تا قیامِ قیامت!
.
.
.
.
میرم قدم می‌زنم
باید نَفَس بکشم، این‌طوری ... عمیق، کاملا مثلِ عشق!
من نمی‌دونم
واقعا نمی‌دونم که یه کَندوی کوچولویِ عسل بهتره،
یا یه دشتِ بزرگِ نی‌شکر!

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 09:48

یه روز غروب حکم دل باعث باخت شد....شاید یه روز غوربه دیگه یه حکم دیگه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد