دیشب که رفته بودم مولوی . طاقی ها و خونه های دود گرفته و کاشی هایی که روش نمره خونه هارو نوشته بود یهو بردم به حال وهوای " رضا موتوری " و "مرد تنها" .
با صدای بی صدا
مثه یه کوه بلند
مثه یه خواب کوتاه یه مرد بود یه مرد
با دستای فقیر
باچشمای محروم
با پاهای خسته یه مرد بود یه مرد
.
.
.
همینطور که ملودی جادویی "اسفندیار" رو زمزمه می کردم کم کم از عمق رنگها کم می شد و همه چیز سیاه و سفید .
مطمئمنم دیگه پشت هیچ کدوم از این درا هیچ" رضا موتوری " نیست و هیچ" ننه رضا " یی که عصرا سینما بره و ساندویچ گوشت کوبیده بخوره. خونه ها شده کارگاه خیاطی و کوچه های تنگ مولوی گریزنای موتورسوارهایی که از وحشت پلیس وفراراز کلاه کاسکت از اینجا می گذرند.
به خونه که میام رادیو رو روشن می کنم رادیوی لس آنجلسی داره در حمایت از "عبدالمالک ریگی" عربده می کشد و اورا "سرباز شجاع وطن" می خواند!
شرم آور است ، وقتی قویترین و پولدارترین اپوزیسیون خارج نشین که سلطنت طلبها باشند اینقدر اخته اند که پشت سر"چهل دزد بغداد" قامت می بندد باید به حالشان گریست .
رادیو را خاموش میکنم .
بیرون باد می آید ، این را ازحرکت سایه سیم آنتن روی دیوار مقابل می فهمم.
ترانه آزادی