"خواب دیده بودم بالای کوهی بلندم.
بالشِ کنارِ سرم خالی بود
ملحفه بوی ماه میداد
آمدم که بیایم، صبح شده بود
صبحِ روزِ جمعهی فرهاد،
پرسهگردی در کوچه خوانده بود:
"انگار که موشخورده شناسنامهی من!"
کنار پردهی توری
یک سینی، دو استکان، حبههای قند،
و ...
- خانم سیگارِ ... مرا ندیدی!
همینجا بالای رَف، کنار کتابخانه بود
خدایا پس کی شنبه خواهد شد! "
سلام
ای رهگذر
با نگاه بی انتهایت
به عمق تک تک حروف و
واژه هایم بنگر و
آرام آرام
مرا همراه با این صفحه ورق بزن...
و بعد به رسم روزگار مراو
عمق نو شته هایم را
به دست فراموشی بسپار...
زیبا بود
دلت شاد