گاه دلتنگی آدمی می شود "پنج شنبه های کودکی"و تب وتاب نوشتن مشقهای فراوان معلم ،تا شاید همه ی جمعه ات مال خود باشد...،حال تو همان کودک گریز پایی، اما مدرسه بزرگ شده، مشق ها زیادتر و معلم نامهربانتر و سختگیرتر..تو دیگر رمق پروازهای بیقرار کودکی را نداری ... آنروزها از خواب گریزان بودی و امروز خواب شده جانپناهت . .... آن همه مرد در کودکیت با اسب آمد و در بزرگی هیچ اسبی نصیبت نشد.
وای ..که زندگی چه اندازه دلتنگ چهره رخ در ابر کشیده ات ام .
چقدر دلتنگ رضا ..چقدر دلتنگ حبیب ...چقدر دلتنگ خود م هستم ..دلتنگ پوست تخمه های شور راه مدرسه و
جورابهای مردانه امیر که آرزوی داشتنشان را داشتم.چقدر گرسنه ی زندگی شده ام .راستی چقدر به یاد آوردن نامها آرامم می کند . و حالا تو
"تا کی به دلداری این زخم بیپرهیز
هی از سکوت و صبوری سخن میگویی
پرندهی پرقیچی"
راستی آن گوشه از شعر کودکی را که جلوی معلم یادم رفت حال به یادم آمده
گوش کن:
"گاه اوج خنده ی ما گریه است
گاه اوج گریه ی ما خنده است
گریه دل را آبیاری می کند خنده یعنی که دل ها زنده است"
وای از اون همه مشق که آخر تا جمعه شب هم طول می کشید..و وای از این همه بند که تا همیشه طول می کشد
سلام
وبلاگه خوبه شماروخوندم.مطالبتون در مورده اورکات جالب ب.ود.ولی چراجوانهای ایرانی چرا باید در روابطشون با هم
بایدچت واینجور مسائل را قاطی کنند.یعتی ما اینقدر عقب هستیم که شایدمورده متعجب بعضی کشورهاشویم..
خیلی قشنگ بود