ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

بیا ... بیا برویم رویا ببینیم..

امروز داشتم به حس پنج شنبه های بچگی فکر می کردم .مدرسه تا ساعته ۱۱ بود نمی دونی چه جونی می کندم تا ساعت ۱۱ شه ....بعدش هم رهایی ....حال غریبی بود شاید حس واقعی آزادی اون بود .روپوش مدرسه رو  در می اوردیم و کیفامونو تو هوا  می چرخوندیم....
یه پروازه واقعی..امروز با اینکه پنجشنبه نبود  ولی بعد از هفته ها اولین روزی بود که فرداش تعطیلم....اگه برگردم به اون سالها دیگه روپوش تنم نمی کنم حتی اگه تا آخره عمر بی سواد بمونم.
                                         ***
سَرَم کنارِ گرمی رویا که سنگین می‌شود
دیگر حدودِ جهان
حدود نفسهای من است.


سَرَم کنارِ گرمیِ رویا که سنگین می‌شود
دیگر حدود سالهایم
حدودِ کودکی‌های من است.
با این همه خوابم نمی‌آید
تنها زمزمه‌ی مداوم زنجره‌ئی شبزی‌ست
با شعله‌ی صداش، که ولرم و مکرر از تنوره‌ی تیرگی می‌گذرد.

تو سکوتِ بی‌پشت و رویِ مرا
پیشه‌ی خاموش واژگان مگیر!
بیا ...! بیا برویم رویا ببینیم.


این حکایت نا تمام

شاید بتوان به جرات بر این نکته تاکید کرد که در جامعه ایرانی یکی از بارزترین نمودهای ناهنجاری؛ تقابل وتضاد میان آموزه های سنتی و رهیافت های مدرن است.مولفه های سنتی آنچنان ریشه محکمی در ذهن وفرهنگ  ایرانی دارد که غالبا امکان هر گونه نقد و نظر را بر خود مسدود می نماینداز سویی سیر سریع ورود شاخص های فرهنگی مدرن این دو را در آوردگاهی خونین رویاروی یکدیگر قرار داده است.

ایران با وجود اینکه قریب یکصد سال از ورود به دوران تازه فرهنگی وعلمی را پشت سر می گذارد ولی به دلیل اختلاط و امتزاج فرهنگ سنتی و نظر گاههای دینی در فاصله گرفتن از فرهنگ سنتی بسیار مقاوم وکند بوده است کما اینکه در اهم موارد  رستنگاه آداب سنتی در مذهب بوده و مذهب به عنوان سپر محافظی همواره این نوع سنن را یاری کرده است.

حال در جامعه امروز ایران که قریب سی وچند میلیون جوان زیر سی سال در آن زندگی می کنند و اغلب آنان از سطح سواد متوسط و بالاتر برخودارند نرم نرمک مولودی به نام نو گرایی استخوان می ترکاند و خود را قد و قامت سنت های چند هزار ساله می نماید.هر چند ورود به عرصه مدرنیسم واقعیتی گریز ناپذیر برای تمامی فرهنگهای راکد و ساکن است و لی گذار در این رنسانس بی شک ناهنجاریها و معضلاتی را پیا مد خواهد داشت.

به عنوان مثال یکی از نمودهای روشن تضادهای جاری ؛معادلات حاکم بر روابط اجتماعیست. جامعه جوان امروز ایران به سرعت و با ولع بسیار پدیده ای وارداتی به نام "دوست دختر" یا "دوست پسر " را پذیرفته  است و جالب اینجاست که حکومت نیز با وجود عدم تطابق این پدیده با ارزشهای معروفش ؛ و تنها به خاطر قوت و قدرت این واقعیت با آن ناگزیر کنار آمده است. این سوی مدرن سکه است اما اگر به آنسوی سنتی نیز بنگریم خالی از لطف نیست :

غالب پسرهای ایرانی که بعضا زیر ابرو هم بر می دارند و ریش و سبیل قیطانی می گذارند و در سال دست کم با ده ها دخترارتباط دارند همواره مدل آرمانی برای ازدواجشان را دختران چشم و گوش بسته  (و چه بهتر چادر ی) می دانند .آنها معتقدند هرگز دختری که قبل از ازدواج با دیگران ارتباط داشته گزینه ای مناسب برای زندگی مشترک نیست و برای اثبات ادعایشان نیز دلایل شهودی ارایه می دهند.

جالب اینجاست که دختران   خود را قربانیان تاریخی سنت های غلط می دانند و همواره از هر نوع باید و نبایدی گریزان و نالان می نمایند آنان در ارتباطات پیش از ازدواج خود همواره از خویشتن تصویری مدرن ؛نو اندیش و عقل گرا ارایه می دهند و با توسل به این تصویر  هر نوع مطالبه ای را به منزله یوغ بندگی ومنحصر کننده آزادیهای انسانی و مسلم خویش می پندارند!حال آنکه کمی بعدتر در سناریو ی ازدواج با مطالبه "مهریه"! های کلان و کروری خود را کالاوار به مزایده عام می گذارند!

از این نمونه های پارادکس میان سنت و تجدد در حوزه فرهنگ بسیارند .

......گاه با نگاه بر بامهای این شهر که همه با ابزارهای دریافت امواج خارجی فرش شده به این نتیجه مستقیم می رسیم که  فرهنگ  بر بالهای امواج بی محابا و قدرتمند سپاهیان تازه نفس خود را به رزمگاه کهنه سواران سنت  می فرستد که بازو در بازو افکنند و پشت بر خاک مالند.

تا کبوترانِ کوهی از دامنه‌ی رویاها به لانه برگردند.

اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش می‌دانستیم
هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد.


حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم
از خانه که می‌آئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!

همه راست می‌گویند

ما هرگز فرصت نمی‌کنیم
تحمل از کوه وُ
صبوری از آسمان بیاموزیم.
حالا سال‌هاست که دیگر ما
شبیه خودمان هم از خوابِ نان و خستگی
به خانه برنمی‌گردیم،
ما ملاحتِ یک تبسمِ بی‌دلیل را حتی
از یادِ زندگی برده‌ایم.


کاری نمی‌شود کرد،
کبوتر دور وُ
کلمه تاریک وُ
زندگی، عطرِ غلیظ کبریت سوخته‌ای است
که دیگر برای این چراغِ بی‌چرا مُرده
کاری نخواهد کرد.
حالا هی بی‌خودی بگو چرا خوابت نمی‌آید!
می‌گویم خوابم نمی‌آید
نگاه می‌کنی
ساعت پنج‌ونیم صبح سه‌شنبه است،
فقط سکوت، سوال، ماه
پَرده، خستگی، ملال.
احساس می‌کنی از گفت‌وگوی بُریده‌بُریده‌ی دیگران
چیزِ روشنی دست‌گیرِ این شبِ شکسته نمی‌شود!


شناسنامه‌ام را ورق می‌زنم،
جویده‌جویده چیزی به یاد می‌آورم،
سال‌ها پیش
مرا به دریا بردند
گفتند همین‌جا
رو به قبله‌ی گریه‌های بلندِ باد بنشین و
ذره‌ذره و بی‌چرا بمیر!
و من مرده بودم
او مرده بود
و دیگر او
هرگز به آن گهواره‌ی شکسته باز نیامد.

باید یک‌جایی همین اطرافِ‌ آشنا باشی

شب احتمالا
اتفاقی تازه از ادامه‌ی روز است.

سکوتِ جایزِ آدمی یعنی چه؟!
درد ادامه دارد هنوز
تحمل دریا و صبوری آدمی نیز،
و تعبیرِ کتابی سربسته که می‌گویند
از رازِ نور ... گشوده خواهد شد.
چارچوب‌های شکسته‌ی این کوچه،
در حقیقت داستانِ یک زندگی‌ست.
چاره‌ای نیست
می‌رویم تا در فهمِ فانوس ... خوانا شویم
کمی بخوابیم
و صبحِ روزی دیگر
دوباره دریابیم که شب احتمالا
اتفاقی تازه در ادامه‌ی روز است!
                                                  ****
اگر این رود بداند
که من چقدر بی‌چراغ
از چَم و خَمِ این شبِ خسته گذشته‌ام
به خدا عصبانی می‌شود
می‌رود ماه را از آسمان می‌چیند.


اگر این ماه بداند
که من چقدر بی‌آسمان و ستاره زیسته‌ام
یعنی زندگی کرده‌ام ...،
اگر این پرستو بداند
که من چقدر ترا دوست می‌دارم
به خدا زمین از رفتنِ این همه دایره باز ... باز می‌ماند!


چه دیر آمدی حالایِ صدهزار ساله‌ی من!
من این نیستم که بوده‌ام
او که من بود آن همه سال
رفته زیر سایه‌ی آن بیدِ بی‌نشان مُرده است.