ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ماسوله

اینجا یه ملودیه آرومه!
یه فانتزی !
یه بهشت کوچک!
بام بر بام!
هزار باره دوستت دارم.....

 

نکند که.....

این رو که میخونید یه دختره ۱۲ ساله نوشته:
آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در.نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودند«بابا».

نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید.«نکند که...»

مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد:«نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه.»

این رو تا تازه ست گوش کنین!

                              


چند وقته هر فال فروشی که می بینم ازش فال میخرم آخرین بار لسان الغیب گفت:
وفا کنیم و ملامت کشیم  و خوش باشیم
که درطریقت ما کافریست رنجیدن

جمعه دلتنگی


امروز روز هفتم دلتنگی است.

 

شش بار ماه

بر گرد من

ـ که ثقل زمینم این روزهاـ

طواف کرده است

و امروز

روز هفتم دلتنگی است.

 

و جای پنج دایره رقصان

که سر در پی انگشتان تو

پوست مرا در می نوردیدند،

چه بیقرار می تپد امروز

                        بر سراسر اندامم.

 

امروز روز هفتم دلتنگی است

و سوسوی ستاره ای که گه گاه

تراشه های الماس را

بر شب نگاه  تو می بارید،

خیالم را

از چهارسو

احاطه کرده است امروز،

امروز که روز هفتم دلتنگی است.

 

امروز روز هفتم دلتنگی است.

که من و سه پاره جانم

بر دو قاره  روشن و تاریک

پراکنده ایم هنوز.

 

امروز روز هفتم دلتنگی است

و یک پرنده تنها

در گریبان من

آواز های تلخ می خواند، امروز.

 

امروز که روز هفتم دلتنگی است!

رنجبر ایرانی

بوی تلخ قهوه

ازون موقعی که یادم می یاد یعنی ازون وقتی که که جسارت اینو پیدا کرده بودم که تنهایی تو شهر بگردم عشقم این بود که تو لاله زار؛منوچهری؛چار راه استانبول ؛کوچه برلن ساعتها پیاده گز کنم وهی توی این مغازه و اون مغازه برم و عتیقه های رنگارنگ رو قیمت کنم و با عتیقه فروشا گپ بزنم
نمی دونم چرا ولی هیچ موقع آرزوم این نبوده که توی یه آپارتمان اونچنانی تو اون بالاها زندگی کنم ...     شاید احمقانه باشه ولی همیشه تو حسرت یه خونه قدیمی با آجرهای تیره و دودگرفته بایه در چوبی که روش یه کولن مسی داره بودم دو تا پنجره چوبی که پرده های توریشو از وسط بستن و جلوی هر پنجره ای هم 3 تا حلقه آ هنی که توش گلدونای شمعدونی گذاشتن...
پلا کش هم یه تیکه حلبیه آبی که روش نوشته 14.
بعدظهرها راه بیفتی تو خیابونها و بوی تلخ قهوه ریو مستت کنه..
کافه نادری؛کافه 78وپیر مردهای کلاه شاپویی که با پیرزنهای   جوراب رنگ پا پوش قهوه می خورن و سیگارهای بدون فیلتر میکشند.
آخ که فکر کردنش هم می بردم تو آسمون...نشستن تو کافه نادری  ساعات طولانی
با نگاهی چون مردگان ؛ثابت
خیره شدن در دود یک سیگار
خیره شدن در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ   
در خطی موهوم بر دیوار
....
کاش بشه  آسمونهای پر پولک ؛شاخه های پر گیلاس ...وآن روزهای خوب را تجربه کرد
ایکاش
...
  ...