این رو که میخونید یه دختره ۱۲ ساله نوشته:
آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در.نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودند«بابا».
نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید.«نکند که...»
مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد:«نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه.»
چند وقته هر فال فروشی که می بینم ازش فال میخرم آخرین بار لسان الغیب گفت:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که درطریقت ما کافریست رنجیدن
امروز روز هفتم دلتنگی است.
شش بار ماه
بر گرد من
ـ که ثقل زمینم این روزهاـ
طواف کرده است
و امروز
روز هفتم دلتنگی است.
و جای پنج دایره رقصان
که سر در پی انگشتان تو
پوست مرا در می نوردیدند،
چه بیقرار می تپد امروز
بر سراسر اندامم.
امروز روز هفتم دلتنگی است
و سوسوی ستاره ای که گه گاه
تراشه های الماس را
بر شب نگاه تو می بارید،
خیالم را
از چهارسو
احاطه کرده است امروز،
امروز که روز هفتم دلتنگی است.
امروز روز هفتم دلتنگی است.
که من و سه پاره جانم
بر دو قاره روشن و تاریک
پراکنده ایم هنوز.
امروز روز هفتم دلتنگی است
و یک پرنده تنها
در گریبان من
آواز های تلخ می خواند، امروز.
امروز که روز هفتم دلتنگی است!
رنجبر ایرانی