چند روز پیش چند خطی نوشته بودم از باب خرافه و مسائلی از این دست. امشب که داشتم بر می گشتم، رفتم داخل یه مغازه که نوشابه بخرم ،دیدم رو پیشخون یه کیسه شکلات گذاشتن . پرسیدم اینا نذریه؟
آره . مال مشتریاس .
میگم : فاتحه هم داره ؟
می گه فکر نکنم .
دستمو دراز می کنم که بر دارم ، می بینم به هر کدوم از شکلات ها یک کاغذ پیچیده شده.سریع یکیشونو باز می کنم ....حدس میزنم دعا یا چیزی تو همین مایه ها باشه. اما نه. اشتباه حدس زدم .دستور مصرف آبنباتاس. سریع می خونمش . هر چی به ذهنم رجوع می کنم نمی تونم ارتباط ریاضی یا منطقی بین 141و 149، یا علت دقیق این اعدا د پیدا کنم.
موبایلو در میارم از یکیشون عکس می گیرم . اگه شما سر رشته ای تو این قضایا دارید ما رو هم را هنمایی کنید.
پی نویس:ببینید اگر یه محاسبه سر انگشتی کنیم و اگر هر شکلات؛ ۱۴۱ شکلات بازتولید کند ؛فکر کنم یک دنباله هندسی با قدر نسبت ۱۴۱ خواهیم داشت. حالا تصور کنید بعداز ۶ ماه دیگه چندهزار شکلات مصرف شده و چند نفر حاجت روا .
هنوز جنگ بود .اون سالها شاگرد اول کلاس بودم . عاشق کتاب و مدرسه .معلم واسه بچه تنبلا کلاس فوق العاده گذاشته بود .اونم ساعت 6 صبح هر روز . شبا با لباس مدرسه می خوابیدم یه جفت چکمه قهوه ای و یه کیف که دو تا سگک ُیُقر داشت، چکمه ها رو می ذاشتم رو کیفم. درست بالای سرم . معلمم رو با التماس راضی کردم که منم تو کلاس فوق العاده شرکت کنم اونم قبول کرد . هرروز تو تاریکی، 5/5 صبح بیدار می شدم و را می افتادم هوا هم سرد بود وهم تاریک . گوشه پیاده رو رو میگرفتم و می رفتم. هنوز بوی شیرینی های کارگاه قنادی توی راه تو دماغمه .
یه روزهر چی وایسادیم معلم نیو مد، 15 نفر بودیم یعنی 14 تا بچه تنبل و یه دونه من . منم پیشنهاد کردم بیاید بریم دم خونه آقا!(اسم معلممون حسنی بود که بچه ها بهش می گفتن چوب بستنی) خلاصه ما شدیم سردسته و بقیه هم دنبالمون. رسیدیم دم در خونه آقا معلم . ما هم که فکر می کردیم معلممون از این همه پیگیری ما ذوق زده می شه پیشقدم شدیم و دستمونو گذاشتیم رو زنگ .بعد از یه دقیقه دیدم معلمون اومد دم در . هنوز اون قیافه متعجبش تو خاطرم هست . با یه عرق گیر و یه مسواک که تو دهن کف کردش خشک شده بود. بیچاره از ترس آبروش یواش کشیدم کنار و گفت چرا راه افتادین اومدین اینجا ! ؟؟ منم با به قیافه حق به جانب گفتم : آقا گفتیم شاید خواب موندین! معلمه هم که داشت ازفرط حماقت ما می ترکید گفت به شما چه ؟مگه شما نمیا ید مدرسه من می یام دم خونه هاتون..........
از فرداش دیگه شرکت تو کلاسای صبح رو واسم قد غن کرد......
"آن سالها
تمامِ جهان
کفِ دستی برای دویدنِ من بود.
شبهای امتحانِ آینه
حتی هزارکوچه سنگ
اصلا اسمی از شکستن نداشت.
همیشه همین بود
همیشه همین آخرین ساعاتِ همهمه
آموزگاری خسته میآمد
دستمالی از غبارِ آب و
شُستوشویِ نور برمیداشت
تمامِ تخته سیاه را
از ترجمهی بیپایانِ ترکهها پاک میکرد،
بعد رو به اولین اشاره میگفت:
هفت پروانه رفتهاند
خانهی گُلی که به آن بنفشه میگویند
قرار است بیهیچ تردیدی
ناگهان از طعمِ بوسه به باران برسند،
حالا پیدا کنید امروز چندمِ اردیبهشتِ انار و قند و علاقه است؟
این یعنی معادلهی آسانِ عشق!
و ما تنبل بودیم
مسئله مشکل بود
مشکل بود مثلِ نوشتنِ نخستین نامه
یا شرمِ قشنگِ همان ...
در پیچِ سینهبهسینه شدن در شبی به گاه
که کوچه تنگ بود و بیپایان بود
هم لبریزِ عطرِ هر چه از او!
...
آقا ... من معادله را حل کردم
اجازه هست بروم آب بخورم؟
.
.
.
.
حالا این سالها
هر کفِ دستی برای من
جهانِ بیپایانی است
با مُردهی کهنسالِ شاعری خسته
که روی دل و دستِ بستهام مانده است
مشقهای مجبورِ نوشتنم
تمام از خوابِ ترکه خط خوردهاند،
بنفشه در باد و
پروانهها مرده و
آینه ... تاریک است.
دیگر چه یک سنگ و
چه کوچهای که هزار،
شب همه شب
شبِ امتحانِ شکستنِ من است.
و این یعنی معادلهی دشوارِ زندگی"
”تو صحبتِ اولم گفتم که من مسافرم
ولی راستیاش ... حالا که نگاه میکنم
میبینم همهمون مسافریم
من دست رو نباختم! ...
یه روز غروب، یه نفر اومد طرفای تجریش
گفت: میایی بازی؟
گفتم: ها!
تو همون دستِ اول، بُر نخورده، گفت: دل!
عجب حکمی کرد ...!
باختم، تا قیامِ قیامت!
.
.
.
.
میرم قدم میزنم
باید نَفَس بکشم، اینطوری ... عمیق، کاملا مثلِ عشق!
من نمیدونم
واقعا نمیدونم که یه کَندوی کوچولویِ عسل بهتره،
یا یه دشتِ بزرگِ نیشکر! “
هوا خوش است
من از خورجینِ ماه
مشتی گندم و ترانه برداشتهام
تو هم برای پیراهنت
تکمهی کوچکی از خوابِ ستاره بچین،
حیف است این همه حرف باشد وُ
از تو و ترانه و روشنایی نباشد!
باد شمال
همیشه از سمتِ شمال میوزد،
گول نخوری!
نمی دونم چند سال قبل بود….خیلی قبل…شاید 13 یا 14 ساله بودم .یه روز که از مدرسه بر می گشتم .تو همون کوچه تنگی که نزدیک مدرسه بود و منو می رسوند به خونه تودنیای خودم بودم، سرمو که آوردم بالا دیدم یه دختر لاغر که یه چادر سیاه سرش کرده بود داره از روبرو م میاد صورتش سفید بود عینهو برف هر کاری کردم نتونستم از صورتش چشم بردارم .چشم توی چشم شدیم .چشماش سیاه بود . یهو احساس کردم تمام خون بدنم جمع شد توی گوشام .داغ داغ.می خواستم بهش سلام کنم ولی جز چشمام هیچی در اختیارم نبود . از کنار همدیگه رد شدیم .کل ماجرا کمتر از 30 ثانیه بود.
یک هفته تموم یه ربع از مدرسه زودتر فرار می کردم که شاید دوباره از تو کوچه رد شه و ببینمش ولی هرگز دیگه ندیدمش .تا مدتها شبها سعی میکردم به خاطر بیارمش .
دیشب خواب دیدم داره واسم شال گردن می بافه .