ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

کلاغ

آخرش هم مطمئن نشد کلاغه نر بود یا ماده، اما قبل از این که کلاغ بزرگه چشم راستش را از حدقه دربیاورد و نوکش را بطرف بالا بگیرد و آنرا ببلعد به‌نظرش رسید با چشم چپش دیده است، که کلاغ کوچکه زیر کلاغ بزرگه بوده است. با این همه سالها بود به آنچه چشم چپش می دید اطمینان نمی کرد. طرف چپ صورتش فلج بود، وقتی سعی می کرد پلک چشم چپش را باز کند، تنها می توانست لرزش خفیفی به آن بدهد و آنچه از آن شکاف تنگ دیده می شد، سایه های شبح گونه ای بیشتر نبودند.
قبل از این که کلاغ کوچکه نوکش را با حرص و غیض به سوراخ چشم درآمده او فرو کند و سهمش را بیرون بکشد یادش آمد که آن شب، اول قصد داشته یک کبوتر بخرد، اما فروشنده گفت "عمو جان با هفت تومن که کسی بتو کبوتر نمی دهد، بیا این کلاغ زاغی را ببر، ده تومن است بتو می دهم هفت تومن. جونی هم که نداری که کبوتر هوا کنی، به چه دردت می خورد کبوتر. باز این کلاغه یک قارقاری می کند از تنهایی درت می آورد."
ایستاد و با تردید نگاه کرد. فروشنده گفت: "برو عمو خدا خیرت بده، مشتری نیستی".

دست کرد در جیب هفت تومان داد به فروشنده. کلاغ را گرفت چند قدم رفت. کلاغ زاغی در دستش تکان خورد، برگشت از فروشنده یک پاکت گرفت کلاغ را گذاشت توی پاکت.
از کنار کبابی که رد شد بنظرش آمد کلاغ تو پاکت تکان می خورد، سر پاکت را محکمتر گرفت. از بازار سرشور که بیرون آمد از عرض خیابان گذشت وارد بازار بزرگ شد. عده ای در بازار می دویدند و زنده باد زنده باد می گفتند. عده ای دیگر دنبال آنها می کردند و مرگ بر مرگ بر می گفتند. از کنارش که می گذشتند، یکیشان ایستاد و به او و پاکت دستش نگاهی انداخت.
از پله ها پایین رفت، درِ خانه اش را باز کرد و یکراست رفت توی اتاق. کلاغ زاغی را از تو پاکت در آورد گذاشتش وسط اتاق. تکه ای نان را خرد کرد و با یک کاسه آب گذاشت جلویش. پتویش را کشید روی سرش و خوابید. صبح که بیدار شد بنظرش آمد کلاغ از جایش تکان نخورده است و به آب و نان نوک نزده است. با انگشت تلنگری به کلاغ زد. کلاغ تکانی خورد و چند قدم برداشت. دید کلاغ زاغی می لنگد. تلنگر دیگری به آن زد. کلاغ بالهایش را تکان داد اما نپرید..
برگشت به مغازه ای که کلاغ را خریده بود. به فروشنده گفت: "لنگ بود."
فروشنده پرسید:"چی می گی عمو؟"
گفت:"کلاغی که دیشب فروختی، کلاغ زاغی نبود، کلاغ معمولی بود، لنگ هم بود."
فروشنده گفت: "کلاغ زاغی بود، کلاغ که به اون کوچکی نمیشه، لنگ هم نبود، جون نداشت. پنیر بهش بده، قبراق میشه."
برگشت چند قدم دور شد گفت: "مادر جنده."
رفت توی خانه نشست به تماشای کلاغ. خرده های نان و کاسه آب جلو کلاغ بود ولی مثل این که آنها را نمی دید. ظهر که صدای اذان آمد، بلند شد نوک کلاغ را باز کرد یک تکه نان در آن فرو کرد و چند قطره آب در آن ریخت. عصر که شد نوک کلاغ را باز کرد دید تکه نان همانطور در گلوی کلاغ است نه آن را می بلعد و نه می اندازد بیرون..
شب که شد رفت مغازه خواربار فروشی روبروی کبابی. فروشنده پرسید: "هان؟" قبل از این که جواب بدهد مشتری دیگری وارد شد. فروشنده رو به او گفت:"چه فرمایشی بود؟" مشتری جنسش را خرید و رفت. فروشنده دوباره پرسید: "هان؟"
گفت: "یک سیر پنیر".
پیش از آنکه فروشنده به او یک سیر پنیر بدهد، مشتری دیگری وارد مغازه شد و فروشنده اول او را راه انداخت. مشتری دوم که رفت فروشنده یک سیر پنیر پیچید لای کاغذ گذاشت روی پیشخوان و گفت: "دو تومن."
پنیر را برداشت و رفت بیرون. چند قدم که رفت برگشت و گفت: "مادر جنده."
آمد وسط اتاق نشست نوک کلاغ را باز کرد و تکه نان را با ته قاشق از گلوی کلاغ در آورد. پنیر را از لای کاغذ درآورد گذاشت جلوی کلاغ. پتو را کشید روی سرش و خوابید. صبح که بیدار شد دید کلاغ پنیر را خورده است. با انگشت تلنگری به آن زد. کلاغ پرید رفت گوشه اتاق. شب، قبل از این که برود بیرون، با نوک پا زد به کلاغ. کلاغ پرید وسط اتاق..
یک روز صبح که از خواب بیدار شد وقتی با انگشت به کلاغ تلنگر زد کلاغ پرید و نشست روی سیم چراغ. داشت به بالا نگاه می کرد که کلاغ رید و قبل از آنکه بتواند سرش را کنار بکشد گه کلاغ ریخت رو صورتش. کاغذ پنیر را برداشت صورتش را با آن پاک کرد. به کلاغ نگاه کرد و هیچی نگفت.
شب کلاغ آمد نشست جلو پنیر. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش بخوابد رفت قیچی را از روی رف برداشت گذاشت بالای سرش. صبح که از خواب بیدار شد کلاغ را گرفت و قیچی را برداشت اما دید از رطوبت هوا زنگ زده است باز و بسته نمی شود. قیچی را پرت کرد روی رف و کلاغ را ول کرد. کلاغ پرید و نشست روی سیم چراغ...
مدتها گذشت. یک روز که کلاغ روی سیم نشسته بود یکباره به این فکر افتاد که کلاغه نر است یا ماده. هرچه فکر کرد چطور می شود فهمید فکرش به جایی نرسید. روزها گذشت و این که نمی دانست کلاغه نر است یا ماده آزارش می داد. یکشب قبل از آنکه پتو را روی سرش بکشد و بخوابد پنجره را باز کرد و کلاغ را انداخت بیرون...
صبح که از خواب بیدار شد دید دو تا کلاغ نشسته اند وسط اتاق. نگاه کرد دید پنجره باز است. فکر کرد کلاغ کوچکه حتما ماده بوده و رفته با خودش یک نر آورده است. شب که شد رفت از مغازه دو سیر پنیر خرید. فروشنده گفت: "ها؟ عیالوار شدی!؟"
از بازار سرشور که آمد بیرون جماعت زنده بادگوها را دید که فرار می کردند و آنها که مرگ بر می گفتند دنبالشان می دویدند و بطرفشان سنگ پرتاب می کردند. تا آمد بخودش بجنبد سنگ بزرگی خورد به بالای ابرویش و آن را شکافت. پنیررا به دست چپش گرفت اما نتوانست آن را محکم بگیرد و از دستش افتاد. با دست راستش پیشانیش را گرفت. خون از لای انگشتانش بیرون جهید. کورمال کورمال خودش را رساند به خانه اش. کلاغ ها روی سیم چراغ نشسته بودند. احساس کرد دارد از حال می رود. رفت وسط اتاق دراز کشید. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش کلاغ ها آمدند و نشستند روبرویش و زل زدند به شکاف بالای ابرویش. از نگاه آنها وحشت کرد. کمی به عقب خزید. کلاغ ها جلوتر آمدند. دست راستش را به زحمت تکان داد اما کلاغ ها جلوتر پریدند. نوک اول را کلاغ بزرگه زد. قبل از آنکه فرصت کند کلاغ بزرگه را دور کند، کلاغ کوچکه نوک دوم را زد. کلاغ بزرگه که چشم راستش را درآورد بی رمق شد. کلاغ ها به نوبت به گودی چشم راستش نوک می زدند و سهم شان را بیرون می‌کشیدند نوکشان را بالا می‌گرفتند و آن را می‌بلعیدند. همانطور که از حال می رفت گفت: "مادرجنده‌ها."

مسابقه ایترنتی داستان کوتاه

کابینه استشهادی


مراسم رای اعتماد به وزرای دولت احمدی نزاد برگزار گردید در این میان 4 تن از وزرا ی پیشنهادی موفق به کسب آرای لازم برای رسیدن به وزارت نگردیدند.وزرای پیشنهادی رفاه؛آموزش و پرورش؛تعاون و نفت .
پیگیری روند مباحثات پارلمان اسلامی به روشنی نشان میدهد که کارگزاران نظام به خوبی دریافته اند که درآینده حکومت اسلامی نیازمند یک کابینه استشهادیست.
به باور نگارنده رد صلاحیت 3 وزیر اول آنچنان اهمیتی را دارا نیست که وزیر نفت به تنهایی داراست.از آنجایی که رییس جمهور گزیده در بیشتر وزراتخانه های مهم همچون دفاع؛فرهنگ؛ خارجه؛اطلاعات؛اقتصاد و کشور به خوبی توانست تمام توقعات محافظه کاران را بر آورد و تنها وزارت نفت به عنوان شاهرگ حیات اقتصادی عاقلانه نبود تا به اعتبار گمان و امید به نیروهای نا شناس واگذار شودوزیر پیشنهادی رییس دولت مردود گردید . بی تردید  باورمندان به نظام درک نموده اند که دوران پیش روی آنها و رییس جمهور شان دورانی بس صعب و طاقت فرسا خواهد بود تحرکات اتمی و درگیریهای دیپلماتیک از سویی و تغییر برق آسای تحولات اجتماعی در داخل ایران آینده ای پر ابهام و سخت را برای آنان تصویر سازی کرده است.
برای گذر این بحران شاید تنها راه حلی که به نظر حاکمان می رسد تعلل در مسایل اتمی به بهای خریدن وقت برای یارگیری و باج گیری از کشورهای مختلف و سرکوب و اختناق شدید در داخل  باشد احتمالی که در صورت صحت شرایط بسیار سخت اقتصادی ؛اجتماعی و سیاسی را برای مردم ایران در پی خواهد داشت.    

 

من حقمو می خوام !


سال 1383، ساعت 9 صبح یک روز زمستانی در خیابان

شریعتی .دخترک نحیف و استخوانی از یک پیکان اسقاطی که یکدفعه دوبله کنار خیابون می ایسته به زور پرت می شه بیرون .

دخترک می دوه میره جلو ماشین وا می سته و با دادو فریاد می گه :" پولمو بدین . حقمو بدین . آبروتونو می برم ." دو تا پسر از ماشین می پرن پایین . به زور دست دخترک را می گیرن و سعی می کنن بندازنش تو ماشین و میگن :" ساکت .چه خبره . باشه داد نزن. "

مغازه دارها می آن بیرون . کسی جلو نمی ره . همه می دونن موضوع چیه . همه نیششون واز می شه و در گوشی بعضی هاشون هم بی پروا بلند بلند می خندن و بقیه ماجرا را نگاه می کنن.

دخترک دست و پا می زنه .دو تا پسرا به زور دخترک نحیف رو توی ماشین هل می دن . دخترک همانطور که داره تو ماشین می ره .ناسزا می گه . پسرا می گن باشه بیا تو ماشین . ماشین روشن می شه و دور می شه .


***


سال 1298،جنوب غربی تهران و نزدیکی دروازه قزوین ، قلعه شهر نو.
زنان خواهان کار در قلعه با مراجعه به شهرداری منطقه و ارائه طلاق نامه و تایید کلانتری منطقه کارت اشتغال به کار می گرفتند . شیوه دیگر ورود به قلعه شناسایی زنان بیکار و نیازمند و بی سرپرست توسط زنان و مردان واسطه بود که با قول تامین زندگی مرفه و آینده بهتر زنان را به این کار می کشاند ،به این افراد قواد یا پا انداز می گفتند . زنان بعد از ورود به قلعه زیر سرپرستی یکی از باندها ی قلعه قرار می گرفتند و سپس مردی به عنوان سرپرست او انتخاب می شد . این مردان اکثرا سابقه شرارت و تبهکاری و زندان داشتند . باندهایی که زنان را به کار می گرفت برای اینکه آنها نتوانند فرار کنند با تهدید و خشونت و با گرفتن چک وسفته یا آلوده کردن آنها به مواد مخدر آنها را وابسته به خود می کردند.

بعضی از مشکلاتی که زنان قلعه شهر نو با آن دست و پنجه نرم می کردند، تا قبل از دهه 40 که بیماری آمیزشی سیفلیس هنوز ریشه کن نشده بود ابتلا به بیماریهای مقاربتی حتی در سنین جوانی بود ،آنها به دلیل کمبود محبت ،ستم سرپرستانشان و اعتیاد به مواد مخدر و الکل دچار پیری زودرس و از کار افتادگی می شدند و حداکثر تا سن 35 سالگی توان کار داشتند ، زنان قلعه به همدردان پیر و از کار افتاده خود که دیگر از گردونه کار خارج شده بودند و مشتری نداشتند کمک مالی می کردند ،آنها مطرود جامعه و خانواده بودند و مرتب توسط سرپرستان خود که بر جان و مال آنها تسلط داشتند کتک می خوردند .این مردان دسترنج این زنان را صرف خوشگذرانی خود می کردند ،فرزندان این زنان در بدترین شرایط تربیتی رشد می کردند و قانون و مقرراتی از آنان در برابر باندهای تبهکار حمایت نمی کرد و از هیچ بیمه ای برخوردار نبودند.

زنان قلعه هر ماه باید آزمایشهای سلامت جسمی انجام می دادند و از این راه کارت سلامتی که مجوز کارشان بود می گرفتند . اگر زنی بیمار تشخیص داده می شد تا زمانی که پاک می شد حق کار نداشت . نیروهای پلیس در کنار در ورودی قلعه مستقر بودند و از ورود جوانان کم سن وسال جلوگیری می کردند و هیچ گونه مشروبات الکلی و آلات قمار در قلعه شهر نو فروخته و استفاده نمی شد .

***

تحقیق و پژوهش درباره زنان روسپی قبل و بعد از انقلاب به تعداد انگشتان دو دست نمی رسد اما آنچه که با درایت و شجاعت محققان انجام یافته هر کدام موضوع روسپی گری را از زاویه ای متفاوت نگاه کرده اند .

روسپی کیست؟

یک روسپی با فروش تن خود به معامله ای پایاپای برای کسب درامد دست می زند . روسپی یک تن فروش است .او فردی است که از طریق ایجاد روابط جنسی نامشروع و بی بند و باری جنسی و اخلاقی تامین معاش می کند . رابطه بین روسپی و مشتری نوعی تحقیر متقابل است در این رابطه محبتی وجود ندارد و اگر رابطه عاطفی برقرار شود فحشا نامیده نمی شودو روسپی گری معمولا با دیگر آسیبهای اجتماعی مثل اعتیاد ،جرم ،جنایت ،قاچاق همراه است . طبق تجقیقات کارشناسی زنان روسپی از اختلالات شخصیتی و در بعضی موراد بهره هوشی کمتری برخوردارند .

جامعه شناسان علت روسپیگری را فقر و گرسنگی ، تربیت نادرست خانوادگی ، بیکاری ،شرایط اقتصادی ،مهاجرت ،بی سوادی ،اعتیاد ،طلاق و تنشهای خانوادگی و انحراف والدین می دانند .

روانشناسان نیز علت فحشا را تنها محدود به مسائل اجتماعی نمی دانند و علل روانی مثل تنوع طلبی ،ضعف هویت اخلاقی ، اختلال هویتی و هیجان طلبی را در اقدام به آن دخیل می شمارند .

***

داده های تحقیق حمیده عادلیان از زنان روسپی در مرکز باز پروری حریت مشهد که در سال 77 و با عنوان بررسی عوامل خانوادگی موثر بر روسپیگری بین زنان 15 تا 35 سال انجام شده نشان می دهند که اعتقادات مذهبی خانواده ،طلاق والدین ،اعتیاد فرد ،بزهکاری فرد و فقر خانواده عوامل موثر بر روسپیگری هستند . 





 زنان ایران

یک چتر

از زیر بارش یکریز تو
که از ابر خاطره ام می باری
فقظ می توان به یک چتر پناه برد
یک چتر
که تویی.

گناه

گاهی گناه آنقدر سنگینی می کند
که نان از دهان پرنده ای می افتد....
در این میان
اگر چه کلاغ ها پلید ترین پرنده هایند
اما همه دزد نیستند؛
من قالب صابونی را دیدم
که عصر پاییزی
پای پله پر پر می زد و هیییییییییچ کلاغی آنرا ندزدید
تا بالغی که راه
به مستراح می برد
آنرا در دست رخوت ناکش فشرد و برد

                     گاهی گناه آنقدر سنگینی می کند
که گلوی طوطی اویزان خانه را بغض می فشارد
               آن
                      قدر که خیال کنی
                                       بارزگان
برایش صابون آورده است