ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

چوپان

وقتی نصیر 10 سالش بود ، بانو 6 ساله بود . اسم ده "اورامان" بود ، غرب سنندج.

بانو و نصیر عصرها می رفتند "ژیوار" تا  نصیر برای بانو گنجشک بگیرد . نصیر شنیده بود طبیب  شهر گفته دخترک خونش کم است . آنروز نصیر سبد را جای همیشگی گذاشت ، چوب بلند را حائل زیر سبد کرد ،نان خشک ها را زیر سبد ریخت و طناب را به آرامی به جایی کشید که بانو دو زانو چمباتمه زده بود و با چشمهای قهوه ای روشنش اورا نگاه می کرد .هر دو کمین گرفتند . اندکی بعد گنجشکی نزدیک سبد نشست و کوتاهی بعد گنجشک دوم .آرام آرام هر دو به زیر سبد نزدیک می شدند و نصیر عقاب گونه همه چیز را از دور نگاه می کرد و سر طناب را در دستش محکم می کرد. پرنده ها دیگر زیر سبد بودند ، پسرک امان نداد و طناب را به سمت خود کشید ،پیش از آنکه سبد بر سر پرنده ها آوار شود یکی از شکاف زیر سبد پرید و رفت . هر دوکودک به سمت سبد دویدند . نصیر دستش را زیر سبد کرد ،با دست زیر سبد را جورید ، نگاهش به دخترک بود که با لباس تور صورتی و پولکهای رنگین، روسریش را پایین آورده تا گنجشک را لای آن بیندازد. پسر دستش را بیرون کشید  ، ولی پرنده گنجشک نبود ، یک ماده فنچ سفید که براحتی می شد تپش قلبش را از زیر استخوانهای شکننده سینه اش حس کرد . همین که نصیر خواست پرنده را لای روسری بگذارد ،نگاهش به پرنده دوم افتاد که جیک جیک کنان تا یک متری آنان آمده بود . نصیر رو به دخترک کرد و گفت: "نرس، صبر کن حالا می گیرمش ". و بعد پوستینش را در آورد تا به روی پرنده بیندازد ، بانو فریاد زد "نه ..... اینو نمی خوام ....ولشون کن برن ..."و پر چارقدش را باز کرد و پرنده سفید را رها کرد. پسر تا خواست داد بکشد هر دو به خال آسمان پریده بودند . نصیر به دختر نگاه غضبناکی کرد و   کشیده ای روانه ی گونه ی کوچک بانو کرد .....

15 سال از آنروز گذشته بود ....بانو را آنروز  به زنی پسر کد خدا در می آوردند، نصیر اندکی دورتر در ژیوار گوسفندهای کدخدا را می چراند.

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا سه‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 17:19 http://http://nena.blogfa.com/

حالا که چی...دل مارو خون می کنی...جیکناز چی شد!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد