ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

از ایول داش مجید تا خدا قوت حاج مجید!

یادداشتی بر فیلم اخراجیها ساخته مسعود ده نمکی

 

این هفته در معیت و به پیشنهاد دوستی به تماشای فیلم اخراجیها رفتم .توفیق دیدار فیلم در سالن شماره 3 سینما عصر جدید دست داد . سالنی که به قول همان دوست بیشتر شبیه مینی بوس است تا سالن سینما.

بر خلاف دست و پا شکستنها و صف های چند ده متری در ایام جشنواره این روزها خبری از صف و دعوای بر سر بلیط نیست.

 آنگونه که می دانید محتوای فیلم حول برشی از زندگی چند جوان جنوب شهریست که  به شدت واجد منشهای لاابالی گری و جاهل مآبانه خود هستند.جوانانی که هر گونه خلافی از زنجیر و قمه کشی گرفته تا تریاک و قمار از آنان سر می زند. ده نمکی می کوشد سلوک این جوانان را از دل بستگیهای دنیوی به یک کمال معنوی به تصویر بکشد .تلاشی که بر محملی روایتگونه از سینمای جنگ سوار است.

داستان پیش از هر چیز گرفتار یک فضای سطحی نگر و شعاریست.فیلم در آیتمهای اول تماشاگر را به یاد فیلمفارسی های دهه 40 و 50 می اندازد. حکایت دل باختن یک جوان بزن بهادر که چند تایی نوچه ی دستمال به دست احاطه اش کرده اند . کوچه پس کوچه های تنگ جنوب تهران و "مجید سوزوکی" عاشق که کپی ناشیانه ای از" رضا موتوری" در مرام و هیبت است.

سازنده فیلم در فضایی استعاری که به شدت محتاج کمدی کلامی شخصیتهای آنست می کوشد سیر تحول عده ای لمپن و قداره کش را به شخصیتهایی که النهایه جان خود را در راه آرمانهای ارزشی   از دست می دهند به تصویر بکشد.تلاشی که پیشتر در ژانر کمدی – جنگی " لیلی با من است" و در نوع تاریخی آن سریال" شب دهم " را در حافظه داشته است.

حکایت تا حد زیادی تخیلی از تحول یک شبه انسانها که شاید تنها عرصه واقع شدن آن سینما وتلویزیون مکتبی باشد.فیلم به طرز باور ناپذیری عرصه مدارا ،فرصت بخشی ومسامحه با افرادیست که هیج جایگاهی در دایره قدرت ندارند .هر چند ناخودآگاه یا خودآگاه نویسنده به این باور دارد تنها اخراجیهایی فرصت بازگشت دارند که هیچ پایه فکری و عقلی ندارند و این دایره جایی برای متفکرین ندارد . گاه کارگردان آنچنان غرق این فضای تخیلی تساهل میشود که باور داستان از باور فیلم جنگ ستارگان دشوارتر می شود . بی شک انتظار پذیرفتن افرادی که در جبهه با هم ورق بازی میکنند ، حشیش می کشند ، قمار می کنند و به فر مانده تریاک تعارف می کنند انتظاری عجیب و بیهوده است . خاصه آنکه درست  همان مقطع تاریخی اوج بگیر و ببندها ،باید و نباید ها وشلاق و زندانها در فرسنگ ها دورتر از جبهه ها و در پشت دیوار خا نه ها بوده است !

از سویی دیگر ده نمکی در تمام فیلم می کوشد کمال ورشد را حرکت به سوی مقصودی تعریف کند که مد نظر اوست .به بیانی واضحتر شخصیتها آنگاه رستگار می شوند که به نقطه ای گام بر دارند که به آنها گفته شده است.  خالکوبی بازوی یک لات را تنها خاک گور می تواند تطهیر  کند و نه چیزی جز آن . تمام این تحولات گل درشت و یک شبه تنها قرار است به یک هدف غایی رهنمون شود ، نقطه ای که مطلوب ومولود یک ایدئولوژی است.

نوشتار داستان با امداد از شعار و جذابیت های کمدی واقعیت تحول بطئی انسانها را در مقابل انقلاب یک شبه آنها کمرنگ می نماید . گونه ای به پرده در آوردن تعزیه حر و امام حسین .

از سویی فیلم مملو از شخصیت های پیرامونیست که حضور آنها در فیلم هیچ توجیه مشخصی ندارد ، از مطرب متظاهر به نابینایی که به آنی عشق جبهه به سرش می زند تا فرمانده جانباز ارتش که خود را در میان افراد گردان در حال آموزش جا داده است! تلاشی که محصول ناپختگی و دستپاچگی سازنده در به تصویر در آوردن تمام زوایای جنگ است .

در پایان شاید این فیلم را بتوان یک بازسازی غیر حرفه ای از کلیشه های دهه 40 تا سینمای جنگ دانست . تلاشی که شاید در گیشه  بتواند به مدد برخی جذابیتهای خنده آور توفیقاتی بدست آورد. هر چند کارگردان این فیلم انتظار داشت که در جشنواره امسال همگان در مقابل ساخته اش تعظیم نمو ده و با یک بغل پر از سیمرغ به سوی حسین الله کرم برود ولی ظاهرا اخراجی ها چیزی ورای تلاش برای تلطیف یک تفکر به ظاهر پشیمان نبود .

 

ترانه آزادی فروردین 86

 

چوپان

وقتی نصیر 10 سالش بود ، بانو 6 ساله بود . اسم ده "اورامان" بود ، غرب سنندج.

بانو و نصیر عصرها می رفتند "ژیوار" تا  نصیر برای بانو گنجشک بگیرد . نصیر شنیده بود طبیب  شهر گفته دخترک خونش کم است . آنروز نصیر سبد را جای همیشگی گذاشت ، چوب بلند را حائل زیر سبد کرد ،نان خشک ها را زیر سبد ریخت و طناب را به آرامی به جایی کشید که بانو دو زانو چمباتمه زده بود و با چشمهای قهوه ای روشنش اورا نگاه می کرد .هر دو کمین گرفتند . اندکی بعد گنجشکی نزدیک سبد نشست و کوتاهی بعد گنجشک دوم .آرام آرام هر دو به زیر سبد نزدیک می شدند و نصیر عقاب گونه همه چیز را از دور نگاه می کرد و سر طناب را در دستش محکم می کرد. پرنده ها دیگر زیر سبد بودند ، پسرک امان نداد و طناب را به سمت خود کشید ،پیش از آنکه سبد بر سر پرنده ها آوار شود یکی از شکاف زیر سبد پرید و رفت . هر دوکودک به سمت سبد دویدند . نصیر دستش را زیر سبد کرد ،با دست زیر سبد را جورید ، نگاهش به دخترک بود که با لباس تور صورتی و پولکهای رنگین، روسریش را پایین آورده تا گنجشک را لای آن بیندازد. پسر دستش را بیرون کشید  ، ولی پرنده گنجشک نبود ، یک ماده فنچ سفید که براحتی می شد تپش قلبش را از زیر استخوانهای شکننده سینه اش حس کرد . همین که نصیر خواست پرنده را لای روسری بگذارد ،نگاهش به پرنده دوم افتاد که جیک جیک کنان تا یک متری آنان آمده بود . نصیر رو به دخترک کرد و گفت: "نرس، صبر کن حالا می گیرمش ". و بعد پوستینش را در آورد تا به روی پرنده بیندازد ، بانو فریاد زد "نه ..... اینو نمی خوام ....ولشون کن برن ..."و پر چارقدش را باز کرد و پرنده سفید را رها کرد. پسر تا خواست داد بکشد هر دو به خال آسمان پریده بودند . نصیر به دختر نگاه غضبناکی کرد و   کشیده ای روانه ی گونه ی کوچک بانو کرد .....

15 سال از آنروز گذشته بود ....بانو را آنروز  به زنی پسر کد خدا در می آوردند، نصیر اندکی دورتر در ژیوار گوسفندهای کدخدا را می چراند.

ماهی و جفتش

مرد به ماهی‌ها نگاه می‌کرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. پشت شیشه برایشان از تخته سنگ‌ها آبگیری ساخته بودند که بزرگ بود و دیواره‌اش دور می‌شد و دوریش در نیمه تاریکی می‌رفت. دیواره‌ی روبروی مرد از شیشه بود. در نیم تاریکی راهرو غار مانند در هر دوسو از این دیواره‌ها بود که هر کدام آبگیری بودند نمایشگاه ماهی‌های جور به‌جور و رنگارنگ. هر آبگیر را نوری از بالا روشن می‌کرد. نور دیده نمی‌شد، اما اثرش روشنایی آبگیر بود. و مرد اکنون نشسته بود و به ماهی‌ها در روشنایی سرد و تاریک نگاه می‌کرد. ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی‌پر زدن، انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی‌رفت، آب بودن فضایشان حس نمی‌شد. حباب، و هم چنین حرکت کم و کند پره‌هایشان. مرد درته دور روبرو، ‌دوماهی را دید که با هم بودند.

دو ماهی بزرگ نبودند، با هم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دم‌هایشان از هم جدا. دور بودند، ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار می‌خواستند یکدیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.

مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یکدمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا می‌کند و گشت وگذار ساده خود را دارد. در آبگیرهای دیگر، و بیرون از آبگیرها در دنیا، در بیشه، در کوچه‌ ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستاره‌ها را دیده بود که می‌گشتند، می‌رفتند اما هرگز نه این همه هماهنگ. در پاییز برگها با هم نمی‌ریزند و سبزه‌های نوروزی روی کوزه‌ها با هم نرستند و چشمک ستاره‌ها این همه با هم نبود. اما باران. شاید باران. شاید رشته‌های ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست؛ اما او ندیده بود. هرگز ندیده بود.

دو ماهی شاید از بس با هم بودند، همسان بودند؛ یا شاید چون همسان بودند، همدم بودند. گردش هماهنگ از همدمی بود، یا همدمی از گردش هماهنگ زاده بود؟ یا شاید همزاد بودند. آیا ماهی همزادی دارد؟

مرد آهنگی نمی‌شنید، اما پسندید بیاندیشد که ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، که آهنگ یگانگی می‌پذیرد. اما چرا نه ماهیان دیگر؟

دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر تنگ را با رقص موزونی مزین کرده بودند. اما چگونه همچنان خواهند رقصید؟ از اینجا تا کجا خواهند رقصید؟

یک پیرزن که دست کودکی را گرفته بود،‌آمد و پیش آبگیر به تماشا ایستاد و پیش دید مرد را گرفت.

زن با انگشت ماهی‌ها را به کودک نشان می‌داد. مرد برخاست و سوی آبگیر رفت، ماهی‌ها زیبا بودند و رفتارشان آزاد و نرم بود و آبگیر خوش روشنایی بود و همه چیز سکون سبکی داشت. زن با انگشت ماهی‌ها را به کودک نشان می‌داد، بعد خواست کودک را بلند کند، تا او بهتر ببیند. زورش نرسید. مرد زیر بغل کودک را گرفت و او را بلند کرد. پیرزن گفت: «ممنون. آقا.»

اندکی که گذشت، مرد به کودک گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ با همن.»

دو ماهی اکنون سینه به سینه‌ی هم داشتند و پرک‌هایشان نرم و مواج و با هم می‌جنبید. نور نرم انتهای آبگیر، مثل خواب صبح‌های زود بود. هر دو تخته سنگ را مثل یک حباب می‌نمود، پاک و صاف و راحت و سبک.

دو ماهی اکنون با هم از هم دور شدند، تا با هم، به هم نزدیک شوند و کنار هم سر بخورند. مرد به کودک گفت: «ببین اون دو تا چه قشنگ با همن.»

کودک اندکی بعد پرسید:«کدوم دو تا؟»

مرد گفت: «اون دو تا. اون دو تا را می‌گم. اون دو تا را ببین.» و با انگشت به دیواره‌ی شیشه‌ای آبگیر زد. روی شیشه کسی با سوزن یا میخ یادگاری نوشته بود. کودک اندکی بعد گفت: «دوتا نیستن.»

مرد گفت: «اون، آآ، اون، اون دو تا.»

کودک گفت: «همونا. دو تا نیستن. یکیش عکسه که توی شیشه اونوری افتاده.»

مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت؛ آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.

ابراهیم گلستان

به یاد پرنده ای که بودنش زیبایی بهار بود و نبودنش غم پاییز.

"در ظهیر الدوله لابلای قبرهای مردگان که آدمی با دیدن آنها به شکست خویش ایمان می آورد ودر میان سنگ نبشته های بسیار سنگ مرمری هست که در زیر آن "دوام حیثیت آدمی" به زیر خاک رفته است"

 خیلی وقته که می خوام برم ظهیر الدوله .سر خاک فروغ.امروز شنیدم یکی سر قبر فروغ "فال فروغ" می فروشه.جالبه نه؟

همیشه معتقد بودم فروغ یکی از نمونه های جالب از زن ایرانیست.زنی که یکسره احساس بوده وتفکر.

زنی که در خیابان کوتاه زندگیش به همه جا سر زد.عشق را در کنار درد ومرگ را در آغوش زندگی سرود.او دردمندانه لذت می برد و هنر مندانه درد می کشید.او در مجال کوتاه زندگی هرگز به دنبال یک چیز خاص نرفت او رسالت خود را جستجو می پنداشت .

به جستجوی تو

بر درگاه کوه می گریم

در آستانه دریا وعلف

به جستجوی تو

در معبر بادها می گریم

در چاراه فصول

شاملو می گوید:"من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند یا آن چیز قانعش کند......"

داشتم توی نامه های فروغ به ابراهیم گلستان می گشتم دیدم یه جایی این آرزو را داشته:"....نمی دانم رسیدن چیست اما بی گمان مقصدی هست که همه ی وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیا شکل دیگریست .دنیا این همه ظالم نیست و مردم این خستگی همیشه خود را فراموش کرده اند ...."

هر چند در زمان زندگی کوتاه فروغ می پنداشتند که او از مردم جداست ولی پس از مرگ او همه دانستند که فروغ نه تنها با مردمان هم عصر خود که با همه مردمان پیش و پس از خود زیسته است.

فروغ یادگاریست از امروز ما برای آیندگان.آنان که بعدها ما را به قضاوت خواهندنشست.

فروغ را باز میکنم این شعر است:

"و این منم

زنی تنها

در آستانه فصلی سرد

در ابتدای درک هستی آلوده زمین

و ناتوانی این دستهای سیمانی ....

من سردم است

من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

ای یار ای یگانه ترین یار –مگر آن شراب چند ساله بود؟-......

 

 

تا شب یلدا نرودصبح صادق ندمد

امشب درازترین شبه ساله .همیشه همه واسه اونی دست وپا می زنن که با بقیه فرق می کنه.امشب هم باهمه شبا فرق میکنه فرقش هم اینه که خورشیده فرداش دیر تر بالا می آید. همیشه شب نماد سیاهی و نا امیدی بوده حکایت بزرگداشته یلدا هم شاید اینه که همه دور هم جمع می شن تا با این سیاهی پیکار کنن تا به عشق نور خورشید فردا پنجه در پنجه تاریکترین و درازترین شب سال بندازن.شبی که توی اون دل داغ و دق زده رو می شه سپرد به برفباد اون طرف درها تا شاید یه کم خنک شه.انارو هندوانه سرخ مهمان سفره هزاران ساله یلدای ایرانی بوده.

یلدایی که معنای زایش است زایشی که در پس آن خورشید بر دف سیاه و بلند شب بکوبد و بگوید که باز هم روشنی بر سیاهی و تاریکی چیره شد.

اما راستی شب یلدای اون کارتن خوابه چه شکلیه؟ شاید امشب مجبور شه واسه اینکه از سرما یخ نزنه کارتن و لحافش رو بسوزونه.....شاید.

"نادیده ترین هیبت یلدایی دی را تا دامنه ی صبح بو می کشیم
و یخ را تا مرز آشتی ناپذیر ِ شعله می گسترانیم
شب اگر باژگونه ی آرزوهایمان باشد
و تکرار نخ نمای جاودانگی مان
حتی در واپسین شب هم
باز هم
ما
بیداریم
"

دندانت بشکند تبر

منوچهر آتشی هم رفت....همانند همه آنهایی که در گوشه و انزوا آب شدند. مگر یک تاریخ چند بار شانس داشتن نوابغی اینگونه را به یک ملت می بخشد که ما اینچنین نا سپاسیم...کمتر از یک هفته قبل از مرگ آوردندش چند سکه ای به او دادند دریغ که که تاب نیاورد و خاک بر  چهره ماندگارش مهر خاموشی گذاشت...

این شعر را آتشی برای رفتن شاملو گفت افسوس که دیگر کسی نمانده که برای آتشی بسراید:

در این باغ کوچک چرا
 چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟
 تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها
در این باغ کوچک مگر چند سرو صنوبر هست
که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟
 دیری نیست همین جا
سه سرو فروغلتیده داشتیم
غزاله ، مختاری ،‌ پوینده
چرا دوباره صدای تیر ، پس چرا ؟
 پریروز گلشیری
دیروز رحمانی
امروز احمد شاملو یعنی هفتاد سال شعر مجسم
تا کی ، پس تا کی
این سروهای زنده این بانوان فرخنده مریم ، سیما ،‌ فرزانه ، آیدا
 در سوگ سروهای خفته سیاه بپوشند
و دل های صنوبریشان را
در اشک داغ به گرسنه ی ابدی ، خاک بچشانند
بس نیست ، نیست دیگر مگر چند سرو صنوبر ؟
دندانت بشکند تبر
احشایت بپوسد خاک ! خاک خاک بر سر
اما صدای تبر قطع نمی شود
 در خواب و بیداری صدای تبر قطع نمی شود
و باغ کوچک ما می لرزد در خویش و می گرید در خویش

برای دیدن آدرس جدید می توانید به اینجا بروید