" حرف توی حرف می اید
آدم دلش می خواهد برود
برگردد به همان هزاره ی دور از دست
همان که بعضی ها به آن الست و الازل می گویند
شما بروید
من هنوز بند کفشم را نبسته ام"
رادیوی تاکسی روشن است ، کودک می گوید: دلم می خواهد بزرگ که شدم جراح مغز و اعصاب شوم . می اندیشم این کودک 5 ساله از مغز و اعصاب و جراحی چه می داند؟ خدا عالم است...
لابد پدرو مادرش یادش داده اند ....
یادم می آید روزهای بچه گی پر بود از آرزوهای رنگ به رنگ...یک روز دوست داشتی پلیس شوی ، یک روز خلبان ، یک روز سرباز ویک روز معلم....
آنروزها قصه های مجید را می دیدم وبیش از هر چیز و هر کس با مجید ، همان پسرک ریقوی لاغر اندامی که همیشه ذهنیاتش با همه فرق داشت همزاد پنداری می کردم ، مجید سر کلاس انشایی نوشته بود که دوست دارد "مرده شور" شود . نمیخواستم مرده شور شوم ، ولی از اینکه مجید چیزی را نوشته بود که واقعا می خواست بشود لذت می بردم.
...نمی دانم چقدر به این اندیشه اید که آرزوها یتان چقدر واقعی بوده و هست ....بهتر بگویم یعنی آرزوهایتان ، تا چه اندازه "آرزوی خودتان" است. آرزوهایی رها از بند و ریسمان های دیگر ساخته . ارزو شاید مفهومی انتزاعی و درونزا داشته باشد ولی بی تردید آرزو اگر تعبیر واقعی خواستهای آدمها باشد ، یکی از آسانترین راههای شناخت آنهاست .
... حال به این می اندیشم که تعداد کودکان 6 و 7 ساله ای که آرزویشان به جای دکتر وخلبان و پلیس و...شدن ، داشتن "آسودگی" است ،بیشتر است یا پلیس ، خلبان ودکترها یی که آرامش کودکی را می جویند؟
سلام
من که خیلی دلم میخواد برگردم به روزایی که همه دنیای من گلهای توی باغچه حیاطمون و لوازم نجاری پدربزرگم بود. هر روز مرغامون چندتا تخم میذاشتن. صبح هر کی زودتر از خواب بیدار میشد، درشتترین سیب افتاده از درخت رو از تو باغچه برمیداشت.
شبهای زمستون گردو و توتخشک میخوردیم. گرمای بخاری نفتی ته چشمامو نوازش میداد.
صدای بههم خوردن پنجرهها تو شبهای برفی، و گاهی هم صدای غازهای مهاجری که راهشون رو تو برف و بوران گم کرده بودن.
آن روزها گریه های تفکر چندین فراوان نبودند ...
فقط همین.