ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

آژیر

   توجه!توجه! علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد محل کار خود را ترک و به پناه گاه بروید.....
بعدش هم یه زوزه طولانی ...این یعنی نوای لالایی میلیونها کودکی که شیر مادرانی را می نوشیدند که یکسره دلهره و تشویش بود.
خوب یادمه کودکیم همه متاثر از جنگ بود آرزوم این بود یکی بودم مثه اونایی که تو تلویزیون نشون میدادن
مامان میگه بی بی منو می ذاشته تو یه زنبیل و قایم می شده پشته در.خدابیامرز فکر میکرد بمب سراغه زنبیله نمی یادنمی دونم شاید خاطراته همه اونایی که اون روزا یادشونه با بوی خون و تصویر حجله و نوای قران پیوند خورده .شهید...کربلا...عملیات...بعثی....دفاع مقدس...اینا کلماتی بود که همش به گوشم میخورد اما یعنی چی؟نمی فهمیدم...یعنی درکش واسه یه بچه 4-5 ساله سخت بود قلک های به شکله نارنجک...اسباب بازیهایی که همه ابزار جنگ بود ..لباس خلبانی  و.کودکانی که خوی جنگ داشتند..اینا آلبوم عکسیه که هر ورقش واسه من و تو یه رنگه.
کی باورش می شه همسالان کودکانی که امروز پشت کامپیوتر های خود به قهرمانان مجازی دل باخته اند روزگاری خود قهرمانی بوده اند بسا شیر افکن تر...
نگذاریم ایرانی که برای پاسداری هر وجب خاکش از لوث اجنبی خون بزرگی بر آن ریخته به تاراج ایرانی نماها رود...نگذاریم 


            

ستاره


ستاره می گوید
دلم نمی خواهد غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید
دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم
به شب
درآمیزد کنار تنهایی
و بی خطابی ها
ستاره می گوید
تنم درین آبی
دگر نمی گنجد کجاست آلاله
که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
ازین سحابی ها
;ستاره می گوید
دلم ازین بالا گرفته
می خواهم بیایم آن پایین
;کزین کبودینه ملول و
دلگیرم خوشا سرودن ها
و آفتابی ها

ماسوله

اینجا یه ملودیه آرومه!
یه فانتزی !
یه بهشت کوچک!
بام بر بام!
هزار باره دوستت دارم.....

 

نکند که.....

این رو که میخونید یه دختره ۱۲ ساله نوشته:
آرام کلیدش را در قفل انداخت.مواظب بود که قفل در صدا ندهد.گیوه های چرکش را که به زحمت سفیدی اش دیده می شد،از پایش درآورد.نوری که از لای پرده هواکش به راهرو می تابید،سایه اش را روی زمین پهن کرده بود.دستش را به طرف کلید برق برد تا روشنش کند،اما ترسید بچه هایش بیدار شوند.دستش را پس کشید.دستهای بزرگ ترک خورده اش را برد طرف در.نگاهش افتاد به نقاشی روی دیوار.او را با بغلی پر از میوه کشیده بودند.درشت زیرش نوشته بودند«بابا».

نقاشی در اشک چشمهایش وارونه شد.آرام دستگیره را پایین کشید.«تق...!»بدنش لرزید.«نکند که...»

مینا زیر چشمی پدرش را نگاه کرد.یواشکی روی شانه هایش غلت خورد و آرام در گوش مهتاب زمزمه کرد:«نکنه چشمهات رو باز کنی که بابا خجالت بکشه.»

این رو تا تازه ست گوش کنین!

                              


چند وقته هر فال فروشی که می بینم ازش فال میخرم آخرین بار لسان الغیب گفت:
وفا کنیم و ملامت کشیم  و خوش باشیم
که درطریقت ما کافریست رنجیدن