ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

روز مره ها

جمعه 10 شهریور – 6 صبح

 

احساس می کنی مثانه ات فشار پشت سد کرج را تحمل می کند .

از این پهلو به آن پهلو می شوی. ولی نه ، شوخی بردار نیست. درست مثله یک بمب ساعتی داری به لحظه انفجار نزدیک می شوی.

اااااه. لعنت به این شانس. این برای شروع یه جمعه می تونه یه فاجعه باشه.خودت رو به زحمت از لای پتویی که چند دور دور خودت پیجیده ای آزاد می کنی و شاکی به سمت دستشویی می ری  اما موقع بازگشت راضی و راحت به نظر می رسی. احساس می کنی وزنت به صفر رسیده . سعی می کنی کل ماجرا رو فراموش کنی و باز به پتو برگردی . پتو هنوز گرمه....

 

جمعه 10 شهریور -6 عصر

 

تصمیم گرفته ای امروز را کلاَ پیاده راه بروی. این تصمیم خوبیه .مبدا 4راه مخبر الدوله . هر جا داشتی از حال می رفتی می شه خط پایان .واسه اینکه راه رفتن یکنواخت نباشه قرار میگذاری که پاهات رو روی گلهای قرمز سنگفرش خیابون بذاری ، اما هر از چند گاه نظم سنگفرش ها رو آسفالت پیاده رو به هم زده . 45 دقیقه که راه می ری وسط های بلوار کشاورزی. بچه های فال فروش و دوره گرد لخت شده ا ند و وسط بلوار آب تنی می کنند . یکی که حدودا 10 ساله به نظر میاد داره به بقیه آموزش می ده که چطور روی آب معلق بمونن . کمی اونطرفتر لباس ها و فال و آدامسها گوشه ای تلنبار شده و یکی مامور نگهبانیه .از همه کوچکتر به نظر می رسه . شاید 4 ساله. با حسرت به بقیه نگاه می کنه و گاه ناخود آگاه با حرکات بچه ها می خنده و از اون دور یه چیزیایی به سمت آب پرت می کنه .

راه میفتی . قاعده راه رفتن روی موزاییک های قرمز همچنان پابرجاست....

 

شنبه 11 شهریور – 6 صبح

 

گوشهایت بیدار شده ولی تنت هنوز خواب است. دایره های مشکی دم دار جلوی چشمان نیمه بازت به این سو و ان سو می روند . چشمانت را باز می کنی دایره ها فرار می کنند . دیشب خواب دیده ای که با مارگرت بکت وزیر خارجه انگلیس  رفته بودی کافه نادری و آبگوشت می خوردی ولی دوست دخترت تو را دیده و قشقرق به پا کرده. لعنت به تو با این خوابت .

 

شنبه 11 شهریور – 6 عصر

 

از اینجا می توانی تمام پایتخت را ببینی . حتی میخ طویله بزرگ  تهران ،برج میلاد، هم از اینجا کوتاهتر است. چشمانت را تنگ می کنی . اول از همه میدان آزادی را پیدا می کنی . بعد اتوبان ها را می جوری . بعد هواپیما ها . بعد خانه ها . حدس می زنی الان درون این خانه ها چه خبر است . باید 2 میلیون حدس بزنی . پشیمان می شوی آنقدر وقت نداری. پسرک فال فروش نزدیکت می شود . عجیب است . اینجا هم فال فروش دارد. در یک دست آدامس و در یک دست یه دسته فال . خودش هم آدامس می جود . 7-8 ساله است. با موهای بور و کوتاه . لاغر، با پیرهن مشکی .

می گه : فال نمی خری؟

می گی : نع. نمی خرم .

تو رو خدا بخر دیگه ، ایشالا ماکسیما بخری!

میگی: دارم.

میگه : گوشتو بیار ، آروم خودشو نزدیک می کنه و صورتت رو ماچ می کنه.

خندت می گیره . بلافاصله یه آدامس بهت میده و بدون اینکه پشت سرشو نگاه کنه میره . میگی آآآای ! بیا بینم! میگه : پول نمی خوام ماله خودت.

می گی نمی خوام ، بیا اینجا . بر می گرده . می گه عمو ....!! باز خندت می گیره .باهوش به نظر می رسه آدامسشو با یه 100 تومنی بهش بر می گردونی میگه پس یه فال بردار. یه دونه فال از اون لا می کشی . روی پاکت فال نوشته: کلیه حقوق این اثر برای نویسنده محفوظ است!!!  به زحمت فال رو باز می کنی ...مطمئنی مثله همیشه گفته به همه آرزوهات می رسی ؛ فال رو می خونی :

.....

گشتیم جهان را که ببینیم و ندیدیم        همچون تو کسی زیبا در شکل و شمایل

ای زاهد خود بین به در میکده بگذر         آن دلبر من بین که بود میر قبائل

از وصل تو شستند رقیبان ز طمع دست    چون گشت مرا کام دل از لعل تو حاصل

حافظ تو برو بندگی پیر مغان کن              بر دامن او دست زن و از همه بگسل

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد