ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

هیچ گاه به فرهنگ نبا لیم

کتاب گل صحرا نوشته واریس دیری و کاتلین میلر با تر جمه شهلا یوسفی به گوشه ای از زندگی زنان در آفریقا می پردازد خواندن این کتاب از نشر چشمه را تو صیه میکنم تا بدانیم که مفهوم عدالت و انسانیت چگونه در کوره دهات های به دور از هر سازمان و هر نهاد حقوق بشری به سادگی نسل ها و نسلهاست که به زیر ساتور تفکرات واپس گرای قبایل میرودو سلاخی می شود شاید خواندن این سطرها از این باب نیز روشنگر است که زنان امروز ما برای استیفای حقوق خود از سطح به عمق بپردازند و بار دیگر این سخن بزرگ را تکرار میکنم که هیج گاه جامعه ای اصلاح نمی شود مگر به دست زنان آن جامعه.پس آن به که زنان ما کمی بیشتر از زمانی که روبروی آینه صرف میکنند  مطالعه و آگاهی خود را افزون کنند.حکایت زیر شایدآنچنان هم برای دختران ایلامی و عرب که شالیانه دهها و دهها نفر از آنها خود سوزی میکنند غریب نباشد:


...آن شب هیجانزده بیدار ماندم تا ناگهان مادرم را دیدم که بالای سرم ایستاده است.هوا هنوز تاریک بود، قبل از سحر، زمانیکه تاریکی کم کم جای خود را به روشنایی میداد و سیاهی آسمان به خاکستری می گرایید. او با ایما به من فهماند که ساکت باشم و دستش را بگیرم. من پتوی کوچکم را پس زدم و خواب آلود، تلو خوران، به دنبال او راه افتادم. حالا می دانم چرا دختران را صبح زود با خود می برند. می خواستند قبل از آنکه کسی بیدار شود آنها راببرند تا صدای فریادشان شنیده نشود. در آن لحظه هر چند گیج بودم ولی به سادگی آنچه می گفتند انجام میدادم. ما از محل اطراقمان دور شدیم و به سمت دشت رفتیم. مادرم گفت:" اینحا منتظر می مانیم"، و ما بر روی زمین سرد به انتظار نشستیم. آسمان به آهستگی روشن می شد؛ به سختی اشیا را تشخیص می دادم و بزودی صدای لخ و لخ صندلهای زن کولی را شنیدم.مادرم نامش را صدا کرد و گفت:"خودت هستی؟"
" بله اینجایم"، هنوز هیچ چیز نمی دیدم فقط صدایش را شنیدم. بدون اینکه نزدیک شدنش را بینم، ناگهان او را در کنار خود حس کردم.او به صخره صافی اشاره کرد و گفت:" آنحا بنشین". بدون هیچ سلام و کلامی. بدون هیچ احوالپرسی. بدون هیچ توضیحی که قرار است چه اتفاقی بیفتد و بگوید بسیار دردناک است و تو باید دختر شجاعی باشی. هیچ. زن جلاد* فقط به کارش پرداخت.
مادرم تکه ای از ریشه درخت کهنسالی برداشت و مرا بر روی سنگ نشاند. پشت سرم نشست و سرم را به سینه اش چسباند، پاهایش را دور بدن من احاطه کرد. ریشه درخت را بین دندانهای من گذاشت. گفت:" گازش بزن".
از ترس خشکم زده بود... مامان به من تکیه داد و نجوا کرد:" می دانی که من نمی توانم نگهت دارم. من اینجا تنهایم . پس سعی کن دختر خوبی باشی عزیزم. به خاطر مامان شجاع باش." من به بین پاهایم خیره شدم و دیدم زن کولی در حال آماده شدن است. او شبیه دیگر پیرزنان سومالیایی بود- با یک روسری رنگی که دور سرش پیچیده بود همراه با یک پیراهن سبک پنبه ای- با این تفاوت که هیچ لبخندی بر لب نداشت. او عبوسانه به من نگاه کرد، یک نگاه مرده در چشمانش بود. سپس به جستجو در کیف گلیمی کهنه اش پرداخت. چشمانم بر رویش ثابت مانده بود، چون می خواستم بدانم قرار است با چه چیزی مرا ببرد. من منتظر یک چاقوی بزرگ بودم ولی در عوض یک کیف کوچک نخی بیرون آورد. با انگشتان بلندش داخلش را می گشت و در نهایت یک تیغ ریش تراشی شکسته بیرون کشید. از این رو به آن رو چرخاند و امتحانش کرد. خورشید به سختی بالا آمده بود. نور به اندازه ای بود که رنگها را ببینم ولی نه با جزییات. من خون خشک شده ای بر روی لبه دندانه دار تیغ دیدم. بر روی تیغ تفی کرد و با لباسش آن را پاک کرد. همچنان که آن را به لباسش می سابید، دنیای من ناگهان تاریک شد، مادرم دستمالی را بر روی چشمانم کشید.

چیزی که بعد از آن حس کردم بریدن گوشتم، آلت تناسلیم، بود. صدای گنگ جلو و عقب رفتن اره وار را بر روی پوستم می شنیدم. وقتی به گذشته فکر میکنم، حقیقتا نمی توانم باور کنم که چنین اتفاقی برای من افتاده است. فکر می کنم در حال سخن گفتن ازشخص دیگری هستم. هیچ طریقی در دنیا وجود ندارد که من بتوانم بوسیله آن توضیح دهم که احساسش چگونه بود. مثل این است که کسی گوشت ران شما را برش بدهد یا بازویتان را قطع کند با این تفاوت که این قسمت حساس ترین بخش بدن شماست.

من حتی یک اینچ هم تکان نخوردم – زیرا "امان" [ خواهرم] را به یاد می آوردم- و می دانستم هیچ راه فراری وجود ندارد. می خواستم مامان به من افتخار کند. طوری آنجا نشسته بودم که انگار از سنگ ساخته شده ام. با خودم می گفتم اگر تکان بخورم شکنجه بیشتر طول خواهد کشید. متأسفانه، پاهایم بدون اراده شروع به لرزیدن کرد. دعا می خواندم، خدایا، لطفا اجازه بده زود نمام شود. چنین شد. چون من از حال رفتم.
وقتی بیدار شدم گمان می کردم تمام شده است ولی بدتر از زمان شروع بود. چشم بندم کنار رفته بود و من زن جلاد رادیدم که یک پشته از خارهای درخت اقاقیا را کپه کرده بود. او از آنها برای ایجاد سوراخهایی در پوستم استفاده کرد. سپس نخ سفید محکمی از سوراخها رد کرد تا مرا بدوزد. پاهایم کاملا بی حس شده بود، ولی درد بین آنها آنچنان شدید بود که آرزو می کردم بمیرم. احساس کردم به بالا شناور شدم و دور از زمین دردم را پشت سر گذاشتم و چند متر بالاتر از صحنه به پایین نگاه می کردم و این زن را که بدنم را به هم می دوخت - هنگامی که مادر بیچاره ام مرا در بازوانش گرفته بود- تماشا می کردم در این لحظه احساس آرامش کاملی داشتم. دیگر نگران یا هراسان نبودم.
خاطره ام در این لحظه به پایان می رسد تا جاییکه چشمانم را باز کردم و آن زن رفته بود. مرا حرکت داده بودند و بر روی زمین نزدیک صخره دراز کشیده بودم. پاهایم از مچ تا ران با نوارهایی از پارچه به هم بسته شده بود به طوریکه نمی توانستم حرکت کنم. من اطراف را به دنبال مادرم نگاه کردم ولی او رفته بود. به تنهایی دراز کشیدم به فکر اینکه بعدا چه اتفاقی خواهد افتاد. سرم را به سمت سنگ برگرداندم، با خون، خیس شده بود. مثل اینکه حیوانی را آنجا سلاخی کرده باشند. تکه هایی از گوشت تنم، آلت تناسلیم، آنجا افتاده بود، دست نخورده، زیر آفتاب در حال خشک شدن بود.
دراز کشیدم، به خورشید که حالا دیگر بالای سر ایستاده بود نگاه کردم. هیچ سایه ای اطراف من نبود و مو جی از گرما به صورتم سیلی میزد. تا اینکه مادرم همراه با خواهرم برگشت. پس از آنکه درخت مرا آماده کردند مرا به سایه یک بوته کشاندند. این یک سنت بود. یک سر پناه کوچک زیر یک درخت آماده کرده بودند، جاییکه من تا زمان بهبودی استراحت کنم. چند هفته تنهای تنها تا کاملا خوب شوم.

من فکر کردم عذاب تمام شده تا زمانیکه می خواستم ادرار کنم. حالا می فهمیدم چرا مادرم گفت زیاد آب و شیر ننوشم. بعد از ساعتها انتظار، برای دستشویی رفتن می مردم. ولی پاهایم بسته شده بود و نمی توانستم حرکت کنم. مادرم اخطار کرده بود که راه نروم. بنابراین نمی توانستم طنابهایم را باز کنم. چون اگر زخم ها از هم باز می شد، کار دوخت و دوز باید دوباره انجام می گرفت. باور کنید این آخرین چیزی بود که می خواستم.

به خواهرم گفتم:" من باید به دستشویی بروم". نگاهی که او به صورتم انداخت به من می گفت که اصلا خبر خوبی نیست. گودالی در شنها برایم آماده کرد و مرا به آن سمت غلطاند. اولین قطره ای که از من خارج شد، تیر شدیدی کشید، انگار که اسید پوستم را می خورد. وقتی زن کولی مرا دوخت، فقط سوراخی به اندازه سر چوب کبریت برای ادرار و خون- در زمان پریدی- باز گذاشت. این استراتژی خردمندانه، تضمینی بود برای اینکه تا قبل از ازدواج هیچ رابطه جنسی نداشته باشم و شوهرم مطمئن باشد یک باکره تحویل گرفته است. وقتی ادرار در محل زخم خون آلود جمع شد و قطره قطره از بین پاهایم بر روی شنها می ریخت- هر لحظه فقط یک قطره – هق هق گریه من شروع شد. حتی وقتی که زن جلاد مرا تکه تکه می کرد من گریه نکرده بودم. ولی حالا بدجور می سوخت و هیچ طوری نمی توانستم تحملش کنم.

بعد از ظهر، وقتی هوا تاریکتر شد، مادرم و امان به خانه برگشتند و من تنها در پناهگاهم ماندم. در آن لحظه ازتاریکی نمی ترسیدم، یا از شیرها یا مارها، یا حتی اینکه آنجا بی پناه دراز کشیده ام بدون آنکه بتوانم بدوم. تا لحظه ای که خارج از بدنم شناور شدم و تماشا کردم که پیرزن چگونه آلت تناسلیم را بهم می دوخت، هیچ چیز نمی توانست مرا بترساند. من به سادگی مثل یک کنده درخت بر روی زمین سخت دراز کشیدم. بدون ترس، همراه با درد، بی هیچ حسی از مردن یا زنده ماندنم. نمی توانستم به این فکر کنم که دیگزان در خانه دور آتش نشسته اند و می خندند و من اینجا در تاریکی دراز کشیده ام.
همچنان که روزها گذشتند و من در پناهگاهم دراز کشیده بودم. آلت تناسلیم عفونت کرد و تب کردم. هوشیاریم را از دست داده بودم و از درد ادرار عذاب می کشیدم، از ترس ادرارم را نگه می داشتم تا وقتی مادرم گفت:" اگر ادرار نکنی میمیری". سپس شروع کردم و به خودم فشار آوردم... ولی زخمم عفونی شده بود و در یک لحظه اصلا نمی توانستم ادرار کنم... جدا از اینکه من تنها با پاهای بسته آنجا دراز کشیدم و منتظر بودم تا زخمم خوب شود. تبدار، بی حوصله و بی حال؛ هیچ کاری نمی توانستم بکنم ولی متعجب بودم که چرا؟ همه این چیزها برای چه بود؟ در آن سن نمی توانستم چیزی درباره سکس بفهمم. تمام چیزی که می دانستم این بود که با اجازه مادرم قصابی شده بودم و نمی توانستم بفهمم چرا؟
بالاخره مادرم آمد و من کشان کشان به خانه رفتم، پاهایم هنوز بسته بود. اولین شب بعد از برگشتم، پدرم پرسید:" چه احساسی داشت؟" گمان می کنم منظورش وضعیت جدید زنانگیم بود ولی همه چیزی که می توانستم به آن فکر کنم درد بین پاهایم بود. با اینکه فقط 5 سالم بود، به سادگی لبخند زدم و چیزی نگفتم. چه چیزی درباره زن شدن می دانستم؟ با اینکه چیز زیادی نمی فهمیدم ولی درباره زنان آفریقایی می دانستم: زندگی کردن با رنج در موقعیت منفعل و بی پناه یک کودک را می شناختم.
پاهایم به مدت یکماه بسته و زخمم بهبود یافته بود. مادرم مدام خاطر نشان می کرد که ندوم و نپرم، بنابراین من با احتیاط می شلیدم. من همیشه فعال و با انرژی بودم و مثل یک یوزپلنگ می دویدم، از درخت بالا می رفتم، از روی سنگها می پریدم. برای یک دختر بچه اینکه یکجا بنشیند- در حالیکه خواهر و برادرش در حال بازی بودند- نوعی عذاب بود. برایم خیلی وحشتناک بود که یکبار دیگر تمام آن پروسه را داشته باشم برای همین حتی یک اینچ هم حرکت نمی کردم. هر هفته مادرم معاینه ام می کرد تا ببیند کاملا بهبود یافته ام. وقتی بندهایم را از پاهایم گشودم، توانستم برای اولین بار به خود نگاهی بیندازم. یک تکه پوست کاملا هموار کشف کردم که فقط یک جای زخم در وسط آن بود مانند یک زیپ، که آن زیپ کاملا بسته شده بود. آلت تناسلیم مثل یک دیوار آجری مهر و موم شده بود تا هیچ مردی توانایی دخول تا شب عروسیم را نداشته باشد. زمانیکه شوهرم با یک چاقو یا فشار آن را از هم می درید.

... اگرچه رنج فراوانی به واسطه ختنه شدنم بردم ولی بسیار خوش شانس بودم. می توانست بدتر از این اتفاق بیفتد، همانطور که مکررا برای دیگر دختران اتفاق افتاده بود. وقتی یه محل های مختلف مسافرت می کردیم، اقواممان را می دیدم و با دخترانشان بازی می کردم. وقتی دوباره آنها را می دیدم، دختران از دست رفته بودند. هیچکس حقیقت را درباره غیبت آنها نمی گفت، اصلا سخنی آز آنها به میان نمی آمد. آنها پس از ختنه می مردند – خونریزی منجر به مرگ، شُک، عفونت یا کزاز. با توجه به شرایطی که عمل در آن انجام می شد، این مسئله عجیب نبود. عجیب زنده ماندن هر کدام از ماست.

به سختی خواهرم" هالمو" را به یاد می آورم. سه ساله بودم و یادم می آید که بود، بعد از آن دیگر او را ندیدم ولی نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده بود. بعدها فهمیدم وقتی "زمان خاصش"* آمد و زن کولی او را ختنه کرد، از خونریزی زیاد مرد.
وقتی ده سالم بود، داستانی دربازه دختر عمه ام شنیدم. در شش سالگی ختنه شده بود. پس از آن برادرش نزد ما آمد و گفت که چه اتفاقی افتاده بود. زنی آمد و خواهرش را برد، سپس او در پناهگاهش ماند تا بهبود حاصل کند. ولی " ماس ماسکش"* – آنطور که پسر عمه م آنرا می نامید – متورم شد و بوی گند پناهگاهش غیر قابل تحمل بود. وقتی او داستانش را تعریف می کرد باورم نمی شد. چرا او بوی بدی می داد و این برای من و "امان" اتفاق نیفتاده بود؟ حالا می دانم که او راست گفته است. به دلیل شرایط غیر بهداشتی عمل، زخم او عفونت کرده بود و بوی تهوع آور بخاطر قانقاریا بود. یک روز صبح، مادرش برای معاینه دختری رفت که طبق معمول شب را به تنهایی در پناهگاهش گذرانده بود. او دختر کوچکش را مرده پیدا کرد، بدنش سرد و کبود شده بود. ولی قبل از آنکه لاشخوران بتوانند لاشه اش را ببرند، خانواده اش او را دفن کردند
 

تو اتوبان نیاوران بودیم. من و راننده. جوون بود. حدود 30 یا این حدودا. خسته اما. معلوم بود کار دوم یا سومشه مسافر کشی. وقتی از رسالت راه افتادیم دیگه هیچ مسافری نبود واسه طرفای غرب. واسه همین خالی میرفتیم. من و اون. ساعت حدودای 3 صبح بود.تو اون اتوبان تاریک و یکنواخت یهو دیدم دستشو گذاشت رو بوق بعدشم صدای ترمز و چرخوندن فرمون . ...
میتونی تصور کنی که وقتی تکونای اتوبان به چرت زدن انداختتت و نور ملایم چراغای زرد رنگ هم نازت میکنه همچین سر و صدایی چطور سیخت میکنه. هنوز کاملا سرحال نیومده بودم که یه چیزی محکم خورد به تنه ماشین. یه کم جلوتر نگه داشت. فرمونو دو دستی چسبیده بود. یه نفس عمیق کشید و پیاده شد. منم دنبالش. یه بیست متر عقبتر یه چیز سفیدرنگ مثه یه پتو افتاده بود وسط اتوبان. جلوتر دیدم که یه سگه.  گنده. کنار شیکمش جر خورده بود.  زخمی شده بود. خون تلپ تلپ میزد بیرون. زبونشو بیرون انداخته بود. چشاش آروم بود. پسر عجب سگ قشنگی بود. یه غول آروم. راننده به زانو نشست کنارم. دستشو برد زیر بدن سگ که بلندش کنه. سگ چنان زوزه دردناکی کشید که دلم ریخت پایین. گمونم دل راننده هم. آروم نوازشش کردم. راننده یه بار دیگه سعی کرد سگو آروم بلند کنه و دوباره زوزه سگ که مو به تن آدم سیخ میکرد.ولش کرد. بلند شد .چند قدم اینور و اونور رفت. به ته اتوبان خیره شد.هیچ ماشینی نبود .انگار ما سه تا تنها موجودات بیدار شهر بودیم. دستی به موهاش کشید. راه افتاد طرف ماشن. شروع کردم به نوازش سگ. آروم ناله میکرد.انگار که نگاه میکرد تو چشمام. راننده اومد. از لای غلافی که تو دستش بود یه چاقو کشید بیرون.بلند شدم و جامو دادم بهش. نشست بالای سر سگ. نگاه کردم به ته اتوبان. این روزا چرا اینقدر گه مرغی ان؟ خسته شدم از .
..


ناله سگ قطع شد. برگشتم طرف راننده. خون چاقو رو با بدن سگ پاک کرد. بلندش کرد وراه افتاد طرف ماشین. کلیدو از رو فرمون برداشتم و صندوقو براش باز کردم. بدن سگ رو که تو صندوق میذاشت زار زار گریه میکرد.حرف اما نمیزد. وقتی راه افتادیم پشنت فرمون هق هق گریه میکرد. شونه هاش به وضوح میلرزید. شیشه رو کشیدم پایین.باد خنک کوبید تو صورتم. میخواستم رومو کنم به آسمون و ضجه بزنم. نه برای سگ، نه برای راننده، تو میدونی برای کی...

پر می کشی تو آسمون................

لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ
انسان را در رنج آفریدیم
قران - بلد - 4

در جهان نعمتی وجود ندارد بزرگتر از آنکه انسان زاده نشود و آفتاب را نبیند
اگر انسان زاده شد سعادت آن است که هرچه زودتر بمیرد و در خاک بیارامد.

تئوگنیس مگارایی
رو تک درخت خونه مون
یه کرگدن نشسته بود
کرگدنه غصه می خورد، گریه میکرد، زاری میکرد
بهش می گم:
کرگدنه!
غصه نخور، گریه نکن، زاری نکن
یه روز توام مثه همه
پرمیکشی تو آسمون
....


انقلاب سکس

بافت جوان امروز جامعه ما وتا بوهای موجود در ارتباطات دختران و پسران مولد بحرانهای عمیق جنسی در میان جوانان گشته است کانالهای رنگارنگ ماهوارهای که بی محابا و بی دریغانه سکس را تبلیغ می کنند وپایگاههای اینتر نتی که با تصاویر رنگ به رنگ پورنو ساعتها جوانان را پشت کامپیوترهای خود میخکوب می کنند شاید تنها گریزنای جوانان از فشارهای جنسی درونیشان باشد امروز شاید هیچ دختر یا پسر نو جوانی نباشد که در حیاط خلوت و پرونده های مخفی کا مپیوتر خود تصاویر سکس نگهداری نکند
یک منبع رسمی تایید میکند که یکی از بیشترین کلمات جستجو شده در موتورهای جستجو توسط کاربران ایرانی کلمات مرتبط با سکس بوده است.
   همه اینها گواه این واقعیت است که مسایل جنسی به عنوان یک آتش زیر خاکستر آرام آرام وخزنده به عنوان یک بحران خود را می نماید .
نوجوانی که سالها تحت آموزه هایی قرار داشته که هر گونه ارتباط با جنس مخالف را منع و"گناه "می پنداشته به ناگاه درسیل جریانات جذابی قرار می گیرد که فصل مشترک های بسیاری با غرایز و طبیعیات او دارد....آمار روز افزون وبلاگهایی که جسورانه خاطرات و تخیلات آمیخته با واقعیت خود را راجع به سکس می نویسند حاکی ازاین واقعیت است.
شاید این درونگرایی و  سرکوب از سویی وشعارهای تاریخ مصرف گذشته قانونی و بی خریدارحاکمان دلیل مناسبی برای یک اشوب؛انحراف و شورش جنسی برای جوانان باشد .
چیزی که بی تردید پیامدهای ناخوشایندی برای تمامی سطوح جامعه در پی خواهد داشت.

 


            

کلاغ

آخرش هم مطمئن نشد کلاغه نر بود یا ماده، اما قبل از این که کلاغ بزرگه چشم راستش را از حدقه دربیاورد و نوکش را بطرف بالا بگیرد و آنرا ببلعد به‌نظرش رسید با چشم چپش دیده است، که کلاغ کوچکه زیر کلاغ بزرگه بوده است. با این همه سالها بود به آنچه چشم چپش می دید اطمینان نمی کرد. طرف چپ صورتش فلج بود، وقتی سعی می کرد پلک چشم چپش را باز کند، تنها می توانست لرزش خفیفی به آن بدهد و آنچه از آن شکاف تنگ دیده می شد، سایه های شبح گونه ای بیشتر نبودند.
قبل از این که کلاغ کوچکه نوکش را با حرص و غیض به سوراخ چشم درآمده او فرو کند و سهمش را بیرون بکشد یادش آمد که آن شب، اول قصد داشته یک کبوتر بخرد، اما فروشنده گفت "عمو جان با هفت تومن که کسی بتو کبوتر نمی دهد، بیا این کلاغ زاغی را ببر، ده تومن است بتو می دهم هفت تومن. جونی هم که نداری که کبوتر هوا کنی، به چه دردت می خورد کبوتر. باز این کلاغه یک قارقاری می کند از تنهایی درت می آورد."
ایستاد و با تردید نگاه کرد. فروشنده گفت: "برو عمو خدا خیرت بده، مشتری نیستی".

دست کرد در جیب هفت تومان داد به فروشنده. کلاغ را گرفت چند قدم رفت. کلاغ زاغی در دستش تکان خورد، برگشت از فروشنده یک پاکت گرفت کلاغ را گذاشت توی پاکت.
از کنار کبابی که رد شد بنظرش آمد کلاغ تو پاکت تکان می خورد، سر پاکت را محکمتر گرفت. از بازار سرشور که بیرون آمد از عرض خیابان گذشت وارد بازار بزرگ شد. عده ای در بازار می دویدند و زنده باد زنده باد می گفتند. عده ای دیگر دنبال آنها می کردند و مرگ بر مرگ بر می گفتند. از کنارش که می گذشتند، یکیشان ایستاد و به او و پاکت دستش نگاهی انداخت.
از پله ها پایین رفت، درِ خانه اش را باز کرد و یکراست رفت توی اتاق. کلاغ زاغی را از تو پاکت در آورد گذاشتش وسط اتاق. تکه ای نان را خرد کرد و با یک کاسه آب گذاشت جلویش. پتویش را کشید روی سرش و خوابید. صبح که بیدار شد بنظرش آمد کلاغ از جایش تکان نخورده است و به آب و نان نوک نزده است. با انگشت تلنگری به کلاغ زد. کلاغ تکانی خورد و چند قدم برداشت. دید کلاغ زاغی می لنگد. تلنگر دیگری به آن زد. کلاغ بالهایش را تکان داد اما نپرید..
برگشت به مغازه ای که کلاغ را خریده بود. به فروشنده گفت: "لنگ بود."
فروشنده پرسید:"چی می گی عمو؟"
گفت:"کلاغی که دیشب فروختی، کلاغ زاغی نبود، کلاغ معمولی بود، لنگ هم بود."
فروشنده گفت: "کلاغ زاغی بود، کلاغ که به اون کوچکی نمیشه، لنگ هم نبود، جون نداشت. پنیر بهش بده، قبراق میشه."
برگشت چند قدم دور شد گفت: "مادر جنده."
رفت توی خانه نشست به تماشای کلاغ. خرده های نان و کاسه آب جلو کلاغ بود ولی مثل این که آنها را نمی دید. ظهر که صدای اذان آمد، بلند شد نوک کلاغ را باز کرد یک تکه نان در آن فرو کرد و چند قطره آب در آن ریخت. عصر که شد نوک کلاغ را باز کرد دید تکه نان همانطور در گلوی کلاغ است نه آن را می بلعد و نه می اندازد بیرون..
شب که شد رفت مغازه خواربار فروشی روبروی کبابی. فروشنده پرسید: "هان؟" قبل از این که جواب بدهد مشتری دیگری وارد شد. فروشنده رو به او گفت:"چه فرمایشی بود؟" مشتری جنسش را خرید و رفت. فروشنده دوباره پرسید: "هان؟"
گفت: "یک سیر پنیر".
پیش از آنکه فروشنده به او یک سیر پنیر بدهد، مشتری دیگری وارد مغازه شد و فروشنده اول او را راه انداخت. مشتری دوم که رفت فروشنده یک سیر پنیر پیچید لای کاغذ گذاشت روی پیشخوان و گفت: "دو تومن."
پنیر را برداشت و رفت بیرون. چند قدم که رفت برگشت و گفت: "مادر جنده."
آمد وسط اتاق نشست نوک کلاغ را باز کرد و تکه نان را با ته قاشق از گلوی کلاغ در آورد. پنیر را از لای کاغذ درآورد گذاشت جلوی کلاغ. پتو را کشید روی سرش و خوابید. صبح که بیدار شد دید کلاغ پنیر را خورده است. با انگشت تلنگری به آن زد. کلاغ پرید رفت گوشه اتاق. شب، قبل از این که برود بیرون، با نوک پا زد به کلاغ. کلاغ پرید وسط اتاق..
یک روز صبح که از خواب بیدار شد وقتی با انگشت به کلاغ تلنگر زد کلاغ پرید و نشست روی سیم چراغ. داشت به بالا نگاه می کرد که کلاغ رید و قبل از آنکه بتواند سرش را کنار بکشد گه کلاغ ریخت رو صورتش. کاغذ پنیر را برداشت صورتش را با آن پاک کرد. به کلاغ نگاه کرد و هیچی نگفت.
شب کلاغ آمد نشست جلو پنیر. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش بخوابد رفت قیچی را از روی رف برداشت گذاشت بالای سرش. صبح که از خواب بیدار شد کلاغ را گرفت و قیچی را برداشت اما دید از رطوبت هوا زنگ زده است باز و بسته نمی شود. قیچی را پرت کرد روی رف و کلاغ را ول کرد. کلاغ پرید و نشست روی سیم چراغ...
مدتها گذشت. یک روز که کلاغ روی سیم نشسته بود یکباره به این فکر افتاد که کلاغه نر است یا ماده. هرچه فکر کرد چطور می شود فهمید فکرش به جایی نرسید. روزها گذشت و این که نمی دانست کلاغه نر است یا ماده آزارش می داد. یکشب قبل از آنکه پتو را روی سرش بکشد و بخوابد پنجره را باز کرد و کلاغ را انداخت بیرون...
صبح که از خواب بیدار شد دید دو تا کلاغ نشسته اند وسط اتاق. نگاه کرد دید پنجره باز است. فکر کرد کلاغ کوچکه حتما ماده بوده و رفته با خودش یک نر آورده است. شب که شد رفت از مغازه دو سیر پنیر خرید. فروشنده گفت: "ها؟ عیالوار شدی!؟"
از بازار سرشور که آمد بیرون جماعت زنده بادگوها را دید که فرار می کردند و آنها که مرگ بر می گفتند دنبالشان می دویدند و بطرفشان سنگ پرتاب می کردند. تا آمد بخودش بجنبد سنگ بزرگی خورد به بالای ابرویش و آن را شکافت. پنیررا به دست چپش گرفت اما نتوانست آن را محکم بگیرد و از دستش افتاد. با دست راستش پیشانیش را گرفت. خون از لای انگشتانش بیرون جهید. کورمال کورمال خودش را رساند به خانه اش. کلاغ ها روی سیم چراغ نشسته بودند. احساس کرد دارد از حال می رود. رفت وسط اتاق دراز کشید. قبل از آنکه پتو را بکشد روی سرش کلاغ ها آمدند و نشستند روبرویش و زل زدند به شکاف بالای ابرویش. از نگاه آنها وحشت کرد. کمی به عقب خزید. کلاغ ها جلوتر آمدند. دست راستش را به زحمت تکان داد اما کلاغ ها جلوتر پریدند. نوک اول را کلاغ بزرگه زد. قبل از آنکه فرصت کند کلاغ بزرگه را دور کند، کلاغ کوچکه نوک دوم را زد. کلاغ بزرگه که چشم راستش را درآورد بی رمق شد. کلاغ ها به نوبت به گودی چشم راستش نوک می زدند و سهم شان را بیرون می‌کشیدند نوکشان را بالا می‌گرفتند و آن را می‌بلعیدند. همانطور که از حال می رفت گفت: "مادرجنده‌ها."

مسابقه ایترنتی داستان کوتاه

کابینه استشهادی


مراسم رای اعتماد به وزرای دولت احمدی نزاد برگزار گردید در این میان 4 تن از وزرا ی پیشنهادی موفق به کسب آرای لازم برای رسیدن به وزارت نگردیدند.وزرای پیشنهادی رفاه؛آموزش و پرورش؛تعاون و نفت .
پیگیری روند مباحثات پارلمان اسلامی به روشنی نشان میدهد که کارگزاران نظام به خوبی دریافته اند که درآینده حکومت اسلامی نیازمند یک کابینه استشهادیست.
به باور نگارنده رد صلاحیت 3 وزیر اول آنچنان اهمیتی را دارا نیست که وزیر نفت به تنهایی داراست.از آنجایی که رییس جمهور گزیده در بیشتر وزراتخانه های مهم همچون دفاع؛فرهنگ؛ خارجه؛اطلاعات؛اقتصاد و کشور به خوبی توانست تمام توقعات محافظه کاران را بر آورد و تنها وزارت نفت به عنوان شاهرگ حیات اقتصادی عاقلانه نبود تا به اعتبار گمان و امید به نیروهای نا شناس واگذار شودوزیر پیشنهادی رییس دولت مردود گردید . بی تردید  باورمندان به نظام درک نموده اند که دوران پیش روی آنها و رییس جمهور شان دورانی بس صعب و طاقت فرسا خواهد بود تحرکات اتمی و درگیریهای دیپلماتیک از سویی و تغییر برق آسای تحولات اجتماعی در داخل ایران آینده ای پر ابهام و سخت را برای آنان تصویر سازی کرده است.
برای گذر این بحران شاید تنها راه حلی که به نظر حاکمان می رسد تعلل در مسایل اتمی به بهای خریدن وقت برای یارگیری و باج گیری از کشورهای مختلف و سرکوب و اختناق شدید در داخل  باشد احتمالی که در صورت صحت شرایط بسیار سخت اقتصادی ؛اجتماعی و سیاسی را برای مردم ایران در پی خواهد داشت.