ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

رسانه ملی برره ای!

رادیو وتلویزیون (که به اصطلاح رسانه ملی !!!می خوانندش )سالهاست که نه تنها از کارکرد اصلی خود که همانا  تعالی وتسری فرهنگ  بومی و ملی است فاصله گرفته بلکه خود به ابزاری برای نابود کردن زیر ساختهای فرهنگی بدل گشته است.
جدا از  اینکه شاید این روند تحمیق و ترویج لا ابالی گرایی جزیی از یک سناریو پیش نوشته باشد که جمعی نیز خود آگاه یا ناخود آگاه عمله آن گشته اند.
رسانه ملی که بودجه آن از جیب ملت و از خزانه و بیت المال مردم پرداخته می شود عملا و علنا سالهاست که در انحصار  قشری خاص قرار گرفته و تبدیل به تریبون جناحی بخصوص گشته است حافظه تاریخی ما بخوبی بیاد دارد که هماره در مواقع خطر عده ای از   پتانسیل این رسانه برای  پیشبرد اهداف مورد نظر خود سود جسته اند. نمایش های اعتراف ؛تخریب شخصیتهای رو شنفکر ؛ سانسور اخبار و تفاسیر به دور از واقعیات همه از این جمله اند.
اما آنچه تلویزیون به جد و قریب 12 سال است که بر آن پای می فشرد ایجاد ارتباط با نسل جوان با توسل به پخش سریال های بی محتوا ست هر چند در نگاه اول این سریال ها کارکرد سرگرمی صرف دارند ولی پایفشاری بر تداوم این روند خود جای پرسش های بسیاری را باقی می گذارد. بی شک یک تفکر هدفمند در پشت پرده تولید این نوع محصولات است ترویج لمپن گرایی ؛اشاعه روحیات و تفکرات خرافی و بی ریشه وتغییر گویش و زبان رایج و خلق ورواج ادبیات هرز و هجو گرا گوشه ای از کار کردهای این محصولات است جالب اینجاست کا مسولان در مواقع لزوم از همین مجموعه های فله ای برای انتقال پیامهای عریان خود سود جسته اند که از آن جمله یکی از سریال های ساخته جناب مدیری بود که در آن اعتصاب غذای نمایندگان وقت مجلس را به مضحکه گرفته بود.
بی تردید دست اندر کاران این تولیدات برای بقای خود خواسته و نا خواسته جزیی از این اهداف می گردند  .ساخت تولیدات جدی چون کیف انگلیسی ؛شب دهم :مسافر هند...که با ژانر جدی؛عشقی ومذهبی پیام خود را خزنده و آرام به مخاطب منتقل میکرد نداز سویی وسریالهای بی در و پیکری چون بدون شرح و برره ای ها از سوی دیگر جزیی از این پروژه اند.
 بی شک این موفقیت بزرگی برای کارگزاران پشت پرده  است چرا که  چهره های کاریزما و محبوب جوان ایرانی بامشاد و شیر فرهادو...است.
و افسوس که زمانی از این پنجره جادو دایی جان ناپلون و دلیران تنگستان وامیرکبیر می دیدیم و امروز ناچاریم در مراودات روزمره با کوچک و بزرگ برره ای سخن بگوییم تا ما را بفهمند .

اگر این گهواره عزم جنبیدن کند!

تهران ساعت سه و دو دقیقه بامداد  30 آبان 1384

شهر در خواب آرامی فرو رفته است ...هر چند تهران با این طول و عرض و این جمعیت هیچ زمانی از شبانه روز مجال نفس کشیدن نمی یابد ولی هوا کم کم رو به سردی میرود و کمتر کسی را می توان در خیابان دید...دیگر معتادان و کارتن خواب ها هم به گوشه خرابه ها خزیده اند.

به ناگهان صدای مهیبی تمام شهر را پر می کند آنان که هوشیار تر ند از خواب می پرند قبل از آنکه به خود بجنبم همه چیز می لرزد...همانگونه که به سقف خیره شده ام همه چیز  بر سر  می ریزد....شکاف سقف هر لحظه باز و باز ترمی شود شاید دیگر فهمیده باشم که چه شده ولی دیگر نه فرصتی برای گریز ما نده نه راهی .

لندن همان روز اخبار بامدادی بی بی سی:

بی بی سی با قطع برنامه های عادی خود این چنین گزارش میکند:

"زلزله 7.4ریشتری ساعت 3 به وقت محلی تهران را لرزاند.به نقل از جیم میور خبر نگار بی بی سی از تهران زلزله بخش وسیعی از تهران را نابود و انتظار می رود هزاران کشته و مجروح به جای مانده باشد......"

تهران همان روز ساعت 9 صبح:

شهر به تلی از خاک تبدیل شده است آب و برق... قطع شده در محله های جنوبی و مرکزی شهر که بافتی قدیمی و از سویی به هم تنیده داشته  کمتر خانه ای بر پا ست هاله ای از غبار شهر را فرا گرفته..خیابان ها دیگر قابل تشخیص نیست تیر های برق فرو افتاده تنها چیزی که هر از گاهی به گوش میرسد صدای ضجه ؛ ناله و فریاد است...

هر نیم ساعت لرزش های کوچک و بزرگ احساس میشود....در این محله اثری از انسان نیست ...گویی هزاران سال است که اینجا کسی زندگی نمیکند از کنار مخروبه ها که می گذری باقی مانده خانه ها هرم های 4 تا 5 متری ساخته اند بر بالای هرم ها تنها چیزی که به چشم میخورد آنتنهای ماهواره است که لوله شده اند...اثری از نیروهای امداد نیست ..بعید نیست ....پایگاه آنها هم در  ساختمان هایی مشابه همین خانه ها بوده...هر از گاهی صدای هلیکوپتری به گوش میرسد....

اینجا خیابان مولوی است در کوچه های تو در توی اینجا پیشتر هم به سختی می شد رفت و آمد کرد در هر کدام از آن خانه های سیاه و قدیمی شاید گاهی 20 نفر زندگی می کردند .  اینجادیگر یک خانه هم باقی نمانده پیرمردی با زیر شلوار و عرق گیر بر فراز یک ویرانه نشسته و خاک بر سر می ریزد وناله می کند.

برج میلاد که از همه جای تهران قابل رویت بود از نیمه فرو ریخته واتوبان را مسدود کرده؛شهرک اکباتان به تنهایی صد ها هزار نفر را در خود جای می داد .آنجا هم با برج های به ظاهر آرماتور شده اش سر به زمین ساییده و آنهایی هم که باقی مانده دو نیم شده.

اتوبان را نظامیان مسدود کرده اند از پادگان های اطراف تهران نفر برها سربازان را به سمت تهران منتقل می کنند سربازانی که نه اسلحه که بیل وکلنگ بر دوش دارند.سر که بر گردانی پیکانی از کنارت رد می شود با جنازه ای که ملحفه پیچ بر باربند  بسته.

شاید هیچ زنده ای هنوز نمی داند که مصیبت نازل شده چه بوده.؟.مرکزش کجا بوده... نه رادیو تلویزیون نه چیز دیگر چرا که شبکه توزیع برق نابود شده .

اکثر پلها ی داخل شهر فرو ریخته ؛تونلهای مترو نابود شده؛ به دلیل نابود شدن مسیرهای مواصلاتی اندک کار امداد رسانی هم میسر نیست.

کودک 5 ,6 ساله ای با دست و صورت زخمی گریه کنان از ترس و سرما گوشه ای می لرزد...نزدیک که می شوی با چشم های پر اشک و متعجب نگا هت می کند چانه اش می لرزد: ...."مامان
BBC WORLD:اخبار نیمروزی
".....
بر اساس گزارش های رسیده از تهران زلزله بامداد تهران صدهاهزار تن را به کام مرگ کشیده وهزاران نفر را مجروح کرده.قدرت این زلزله 7.4 و مرکز آن کهریزک در جنوب تهران گزارش شده است.این زلزله کلیه منابع و امکانات زیر بنایی شهر را نابود کرده و بیمارستانهای باقی مانده مملو از مجروحان زلزله شده است

بسیاری از کشورهای دنیا برای امداد رسانی ابراز آمادگی کرده اند......."

  

شهر بی تپش

گاهی اوقات وقتی توی این شهر پر هیاهو پرسه می زنم با خودم می گم اووووووه!خدایا چقدر آدمای جورواجو آفریدی !جدا فرصت می کنی به احوالاتشون رسیدگی کنی؟همین تهران که توی عالم یه نقطه بیشترنیست   واسه منی که توش زندگی میکنم یه اقیانوسه!عادت دارم تو همین پرسه های گاه وناگاه از همه اون چیزایی که دوروبرم میگذره تا حد امکان تو ذهنم یه عکسه کوچولو بگیرم!شبا که این عکسا رو موقع خوابیدن کنارهمدیگه میچینم با همه دقتی که می کنم هر عکسی رو کنار عکس مناسب خودش بذارم بازم آخرش تصویرنهایی یه تابلوی در هم از آب در می  یاد!
"زن چادرش را به گوشه دندان می‌گیرد و بچه به بغل با یک سبد خرید در دست، به زور در تاکسی را باز می‌کند. صندلی‌های تاکسی هم داغ است. هُرم داغی از آسفالت و سقف داغ ماشین برمی‌خیزد. بچه ونگ می‌زند و زن عرق‌ریزان تلاش می‌کند او را ساکت کند. کنار چراغ قرمز یک درجه دار و سرباز جوان نیروی انتظامی از گوشه‌ی چشم و با ولع به
ساقهای عریان   دخترکی شلوارکوتاه خیره شده‌اند که در حال عبور است."
 "دختر جوان گوشه خیابان کنار پیرمرد فالگیری که با قاپ و کتابهای دستنویس سرگرم است نشسته و پیرمرد برایش دعا می نویسد وسر کتاب باز میکند"

"کمی که می گذری دخترک آدامس فروش را می بینی که با موهای طلایی به هم گوریده اش التماس میکند تا  به مرد شکم گنده موبایل به دست آدامس بفروشد!"

و عکسهای فوری فراوانی که هر کدام بر بی قوارگی این تابلو صحه می گذارد.دوستی می گفت:

<<مسافری که نخست بار تهران را می‌بیند، در روزهای آغازین، از سه چیز بهت‌زده می‌شود: معماری زشت، رانندگی ناهنجار و چهره‌های عبوس. اما اگر بخت (و فرصت) نصیب او شود، این سه نماد را به‌راحتی فراموش می‌کند و حیرت‌زده به پرسشی دیگر خیره می‌ماند: چگونه است که شهری «بدون اخلاق» برقرار مانده است؟ مردمانی که صبح تا شام، هرکه غیر خود را دزد می‌بینند، سخاوتمندانه ظلم می‌کنند، بر طبل بی‌مسؤولیتی می‌کوبند، «دیگری» را نه که به رسمیت نمی‌شناسند، که نمی‌بینند، فضیلت‌ها را به جهان افسانه‌ها تبعید کرده‌اند، گفتارها و کردارهایی ناقض یکدیگر دارند و...>>

شاید این را بی تعارف باید پذیرفت که دیگر "افتخار تهرانی بودن" حب لجنزاراست.این مرکز گرایی ابلهانه شهر را در سراشیبی قهقرا انداخته است هر گوشه را که نگاه می کنی سوالی بی پاسخ می یابی !

شهری که در یک سویش اندکی با باسن های بزرگ و شکم های بزرگتر از فرط سیری مست ونشعه پولند و در دیگر سویش کودکان در زباله ها در پی نان خشک و پس ماند کپک زده غذایی هستند....

شاید برای کسانی که حکم زندگی در این "شهر" را دارند تنها راه نجات این است که بر لنز دوربین ذهنشان سرپوش بگذارند بیراه هم نیست شهری که سلسله گذارش خواجه خونریزی چون آغا محمد خان است از تاریخ تاسی کند واین چنین عقیم و  بی افتخار و بی هویت بماند!

از نقطه ته خط!


دیروز دوست دخترم را در خیابان دیدم...
این جمله‌ای بود که نویسنده‌ی یک وبلاگ سوت و کور داشت می‌نوشت. وبلاگی که کمتر کسی به آن سر می‌زد. البته اشتباه او این بود که آن‌لاین می‌نوشت. و اشتباه هم یک بار اتفاق می‌افتد. وقتی تاسف خورد که کار از کار گذشته بود و به جای دکمه پاک کردن، دکمه پست را زده بود. همان لحظه، بله همان لحظه‌ی جادویی بود که کارت اینترنتش تمام شد. نصفه‌های شب بود و نویسنده بیچاره مجبور بود تا فردا بعد از ظهر صبر کند که وقتی از سر کار برگشت پستش را ادامه دهد. چاره‌ای نبود. کامپیوتر و آباژور را خاموش کرد و رفت خوابید.  

                                                              ***

در فاصله‌ای که نویسنده خوابیده بود، در فاصله‌ای که بیدار شده بود، در فاصله‌ای که صبحانه‌اش را خورده و سر کار رفته بود و در فاصله‌ای که از سر کار به خانه برمی‌گشت، وبلاگ سوت و کور او به جنب و جوش افتاد. مثل آبشارهای ماتریکسی آرام آرام کدهای باینری و صفر و یک‌ها شروع به وول خوردن کردند و در رگ‌های وب منتشر شدند. در این فاصله اتفاقاتی در نظرخواهی او که کانترش همیشه روی صفر بود، افتاد و افراد مختلفی بر این تک‌جمله‌ی قصار، نظر دادند:

■پروانه‌‌ای بدون شاخک:
خیلی مطلب زیبا و بااحساسی بود. این رابطه‌ی پروانه‌ای و سرشار از عشق و زیبایی که شما این قدر متوجه دوست دخترتون هستین اشک منو درآورد. شما خیلی لطیف و رمانتیک می‌نویسین و من خیلی از این مطلب خوشم اومد. باور کنین اینو که خوندم فوراً فهمیدم که شما چه جور آدمی هستین. خوش به حال دوست دخترتون.

■دپی بوی:
آره می‌دونم رفیق لابد با شوهره دیدی دپرس شدی. می‌دونم سر منم امده. ولشون کن ارزش ندارن اینا. هر کی می‌گه دوست دارم دروغه. شعله‌ی عشق کبریت بی‌فروغه... اینا همه‌شون اینجورین. همه‌شون دروغکی میگن دوست دارم بعد ولت می‌کنن. یه زن و دختر نیست که درست باشه همه‌شون نادرست و خیانتکارن.

■در آستانه فصلی سرد
تو خجالت نمی‌کشی؟ اسم خودتو گذاشتی مرد؟ تا کی ما باید اسیر و عبید و زنجیر دست شما باشیم؟ تو خجالت نمی‌کشی با یک زن محترم تو خیابون قرار می‌ذاری؟ مگه طویله‌ست؟ مگه خونه‌ی باباته؟ من میگم همه‌ی‌ مردا حیوونن باورشون نمی‌شد. بفرما اینم نمونه‌ش تو مرد زن‌ستیز که حقوق زنان رو این‌جوری پایمال می‌کنی.

■مرد یک آلت است(همان در آستانه فصلی سرد البته!)
با نظر در آستانه فصلی سرد عزیز و نازنینم بسیار موافقم. ایشون از مبارزین همیشه خوب و محبوب ما هستن و هیچ وقت هم اشتباه نمی‌کنن. این شماها هستین که دخترای خیابونی رو درست می‌کنین با این رفتار و کردار احمقانه‌تون. یعنی چی دوست دختر؟ مگه کلفت توئه؟ مگه کنیز باباته؟ امروز دیگه زنای آزادیخواه ما به اون درجه از روشنی رسیدن که هیچ دختری با هیچ جنس مردی دوست نمی‌شه. همه‌تون رو شناختیم زن‌ستیزای بدبخت.

■می‌خوامت:
به به آق نویسنده، خانوم‌باز بودی نمی‌دونستیم؟ ایول ایول! شوخی کردم خوشم اومد بابا تیریپ اهل حالی که. قابل دونستی با ما بیا دوری بزنیم لاوی بترکونیم.

■ابوجهل:
الیوم خودت و دوست دخترت به اتفاق وبلاگت خون‌تان حلال بر کل مصلمون به خاطر اشاعه‌ی فحشا و منکرات و نظاره‌ی نامحرم. ما منتظریم محرم شود زمینه‌ی شهادت و ابزار قتال مهیا شود آن وقت اشخاص مفصد فی الارزی مثل تو را به شمشیر برنده‌ی سپاه ششم زرهی انسارالمصلمات به قتل رسانده و خانواده‌ات را به عزایت می‌فشانیم.

■....
ئه؟ این‌ط‌وریاس پس؟

■هووخشتراگشوراسپ:
به ابوجهل: اوهوی ابوجهل! مزدور کثیف رژیم فکر کردی کی هستی که بخوای غلط بکنی؟ ما از نویسنده‌ی این وبلاگ و تمامی نیروهای آزادیخواه حمایت بی‌دریغ خود را اعلام می‌کنیم و باز هم اعلام می‌کنیم که از اینها نترسید اینها رفتنی هستند. ما اینجا هستیم شما نترسید. بمانید و با دوست دخترهای خود در خیابان‌ها آزادانه بگردید. جا دارد از همین‌جا به شجاعت دلیرانی چون شما و ما درود بفرستم. جاوید باد ایران، زنده باد نادرشاه، پاینده باد خودمان. ضمناً هر نوع انتخاباتی را تحریم کنید.

■سریش بلاگ (نوع چسب ژاپنی ورژن جدید):
سلام می‌بینم که به ما سر نمی‌زنی؟ می‌بینم که لینکت تو لینکمه ولی لینکم تو لینکت نیست؟

■سپهر سهرابی
آه ای مرد غمناک‌انگیز خیابان
که چنین می‌روی غم‌آلود
در بیابان
تو و قلبی در خیابان مچاله شده
تو و عشقی چنین زباله شده
شعر زیبایی بود به ما هم سر بزن.

■ایضاً
منم با نظر پروانه‌ای بدون شاخک موافقم.

■سگدهن
این احمقانه‌ترین مطلبیه که در مورد دوست دخترا خوندم. آخه مرد حسابی تو اصلاً از دوست دختر چیزی حالیت می‌شه که همین‌جور زر می‌زنی تو خیابون دیدمش؟

■ZooPen
خر... گاو... نفهم... الاغ... بی‌‌شعور... وزغ... قورباغه... پلاتی‌‌پوس...

■خرچسونه
سلام دوست عزیز! انتظار به پایان رسید. وب‌سایت «خرچسونه» راه افتاد و در خدمت مشتاقان و علاقمندان به وبسایت‌های فارسی است. در این سایت ما انواع و اقسام فال سال و ماه و ثانیه و طالع‌بینی آنگولایی و اتیوپیایی و عکس‌های سکسی از خوانندگان و هنرپیشگان محبوب ایرانی و خارجی و کلی مطالب خفن با جوک‌های جدید داریم. به ما سر بزنین وگرنه نصف عمرتون فناست. آدرس ما دبلیو دبلیو دبلیو خرچسونه دات کام.

■جاروی شکسته:
آقای نویسنده! شما همون شوهر فرنگیس خانوم نیستی؟ چشم ما روشن! حالا دور از چشم اون تو اینترنت افتادی به یللی تللی خاطرات عشقیتو می‌نویسی؟ اینو نمی‌دونی بدون: فرنگیس مثل خواهرمه. اگه اون پتیاره‌ای که می‌خواد خونه‌ی خواهرمو خراب کنه گیر بیارم می‌دونم چیکارش کنم. تو هم باش تا صبح دولتت بدمد.

■نقطه ته خط (!)
امیدوارم به دوست دخترت برسی، فقط تو خیابون مواظب ماشینا باشین این‌ور اون‌ور رو خوب نگاه کنین. مخصوصاً الگانسای فلاشردار (;

                                                         ***
دیروز دوست دخترم را در خیابان دیدم... ماشاالله چه دختر شیرین و باادبی بود. بعد از دور برایمان دست تکان داد: سلام ملیحه، سلام عمو! بعد دست ملیحه و او را گرفتم و آنها را به آن طرف خیابان بردم که مهدکودک‌شان بود. با دیدن آنها که خوشحال و خندان وارد مهدکودک شدند به این فکر افتادم که هی هی... عمر چه زود می‌گذرد، بچه‌ها بزرگ می‌شوند. انگار همین دیروز بود که با فرنگیس تصمیم گرفتیم بچه‌دار شویم. ملیحه هم بزرگ می‌شود و ما هم پیر می‌شویم. به قول حافظ: بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین...هی هی...
نویسنده وبلاگ اینها را تایپ کرد و پس از آن‌لاین شدن وارد وبلاگش شد تا آن را پست کند. ب

اول اینکه اینجا رو ببینید....یه کمی باید صبر کنید ولی ارزششو داره. از کارهای برونو بزوتو که مثل همیشه معرکس! درسته که قیاس متوجه ایتالیاس ولی یقین دارم که بیشترین شباهت رو به مملکت گل و بلبل خودمون داره!


   کوچه پشت مدرسه

کوچه پشت مدرسه راه آسان تا مدرسه بود. کوچه ای باریک که قرارگاه بود و محل گذر دختران دانش آموز. پر از خاطره های خوب و بد. قدم زدن در کوچه پشت مدرسه یعنی آغاز صبح تازه یعنی شروع یعنی دیدار دوست بعد از ظهر ها یعنی فرار یعنی آزادی یعنی قرار یعنی دیدن کسی که آن جا در انتظارت بود. بی هراس از جاسوس های ناظم . محل رد و بدل کردن ممنوعه ها نوار، فیلم و عکس. همه این ها تا آن صبح پاییزی بود. صبحی که کوچه پشت مدرسه شکل دیگری گرفت.
 هوا ابری بود. سوز سردی می آمد. نگاهی به ساعتم انداختم ده دقیقه تا زنگ فرصت داشتم . دوستم مریض بود آن روز به مدرسه نمی آمد. آن روز تنها تا مدرسه می رفتم. سر کوچه کمی تامل کردم. چرا آن روز دلم آنقدر شور می زد؟ کوچه آن روز چقدر طولانی و خلوت بود. با این که زمانی بود که باید پر از رفت و آمد باشد اما هیچ کس نبود. در سرم پر از فکر بود. هنوز خواب کاملا از سرم نپریده بود. زیر لب شعری که قرار بود حفظ کنم را تکرار می کردم:گوهر خود را هویدا کن کمال این است و بس / خویش را در خویش پیدا کن کمال این است و بس »
باید تمام شعر را از بر می خواندم. چقدر کلاس ادبیات را دوست داشتم. از مقابل خانه لیلا رد شدم. وسط کوچه بود. پنچ خانه تا دیوار مدرسه. یادم بود دو شب دیگر تولدش دعوتیم. به خودم گفتم:« حتما بلوز آبی و شلوار جین می پشم. یادم باشه به سعیده بگم گوشواره هامو بهم بده.» غرق در خیالهای خودم بودم که صدایی خلوتم را بر هم زد صدای موتور آزار دهنده. خودم را کنار کشیدم و زیر لب غر زدم تو کوچه به این باریکی موتور چیکارداره. صدا لحظه به لحظه نزدیکتر می شد و چیزی را دورنم می لرزاند. کاش این کوچه زودتر تمام می شد. هیچوقت این قدر خلوتی کوچه پشت مدرسه آزارم نمی داد. موتور کاملا پشت سرم بود و من تا انتهای کوچه انگار راه زیادی داشتم. ناگهان دستی کنارم تا روی سینه ام آمد. لحظه ای نفهمیدم چه شد. به خودم که آمدم بوی مشمئز کننده نفس مردانه ای آزارم می داد و دستی که از روی سینه ام تا به پایین سنگینی می کرد. زبانم بند آمده بود. همه افکار دخترانه ام در هم شکست. درد و حقارتی تمام وجودم را پر کرد. صدای نفس های تهوع آور مرد را روی صورتم حس می کردم. لحظه ای به اندازه یک سال گذشت. تنها فکری که داشتم این بود که آن مهاجم را از خود دور کنم باید کاری می کردم کاری برای گریز. با حرکتی دستم را آزاد کردم و کلاسورم را بالا بردم پایین آوردم و با تمام وجود به سمت مدرسه دویدم برایم مهم نبود که چه وضعیتی دارم یا کسی مرا در آن وضعیت می بیند یا نه به دردی که در سینه و پایم می پیچید اهمیتی نمی دادم.
داخل مدرسه که رسیدم هنوز گیج و گنگ بودم. گیج از آن چه کمتر از چند دقیقه پیش برایم رخ داده بود. یکی از همکلاسی هایم پرسید اتفاقی افتاده؟! که دیگر هیچ نفهمیدم.
به هوش آمدم نتواستم دقیقا تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده است. آن روز و هیچ روز دیگر شعر حبیب اصفهانی را از بر نخواندم. کبودی هایی صورت و بازویم به اندازه وحشتی که داشتم آزار نمی داد.
از فردای آن روز کوچه پشت مدرسه راه آسان رفتن مدرسه نبود. دیگر از کوچه پشت مدرسه نرفتم. تولد لیلا نرفتم. کوچه پشت مدرسه دیگر کوچه خاطره ها نبود. صدای همه موتورها از فردای آن روز ترسناک بود. 

                                                                                                                       زنان  ایران

گلابی

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...