ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

خطا کن!

کی گفته ام این درد جگر سوز دوا کن؟
برخیز و مرا با دل سرگشته رها کن
ما را ز تو، ای دوست! تمنّای وفا نیست
تا خلق بدانند که یاریم، جفا کن
دلارام به هر بام
در بستر مهتاب بیارام و صفا کن
چون باد صبا با تن هر غنچه بیامیز
چون غنچه بَرِ باد صبا جامه قبا کن
آمیختنت با من اگر هست خطایی
برخیز و مپرهیز و شبی نیز خطا کن
مستم به یکی بوسه ی شیرین کن و، زان پس
خود دانی و... بیهوده چه گویم که چها کن!
تا خون دلت غم ببرد از دل ِ سیمین
ای تاک، بدان پنچه ی بُگـْشوده دعا کن!

بزرگ شاعر تاریخ ایران سیمین بهبهانی

رهایی را که جداییست .....

به اجبار زیستن
و هر زمان تابوت خود را بر شانه دیدن
و آن به آن گداری متروک را اندیشیدن
تکرار را دوست می داری
;و خود را چه مصیبت وار می آزاری
محکومیت ابدی از آن تو نیست
درهای زندان باز است
و تو چون پرنده ای هستی
که غریزه آزادی را از یاد برده است
چرا اندیشه می کنی ؟ پرواز کن
در برابر تو افق سحرگاهی
با تبسمی گوارا آغوش گشوده است
رهایی را
;که جدایی است
;و سراسر زندگی
آن را زیسته ای
یکبار به راستی بیازمای