امروز داشتم به حس پنج شنبه های بچگی فکر می کردم .مدرسه تا ساعته ۱۱ بود نمی دونی چه جونی می کندم تا ساعت ۱۱ شه ....بعدش هم رهایی ....حال غریبی بود شاید حس واقعی آزادی اون بود .روپوش مدرسه رو در می اوردیم و کیفامونو تو هوا می چرخوندیم....
یه پروازه واقعی..امروز با اینکه پنجشنبه نبود ولی بعد از هفته ها اولین روزی بود که فرداش تعطیلم....اگه برگردم به اون سالها دیگه روپوش تنم نمی کنم حتی اگه تا آخره عمر بی سواد بمونم.
***
سَرَم کنارِ گرمی رویا که سنگین میشود
دیگر حدودِ جهان
حدود نفسهای من است.
سَرَم کنارِ گرمیِ رویا که سنگین میشود
دیگر حدود سالهایم
حدودِ کودکیهای من است.
با این همه خوابم نمیآید
تنها زمزمهی مداوم زنجرهئی شبزیست
با شعلهی صداش، که ولرم و مکرر از تنورهی تیرگی میگذرد.
تو سکوتِ بیپشت و رویِ مرا
پیشهی خاموش واژگان مگیر!
بیا ...! بیا برویم رویا ببینیم.