این روزا بارون که میومد هی یاد اونوقتا می افتادم مثه اون مو قع ها میرفتم لب پنجره ولی روبروم دیگه یه دیواره سیمانیه بلنده.
به بچگی که فکر می کنم رنگها تو خیالم ملایم می شن ....تصویر بچگیها خیلی آرومه....خیلی
باز باران، با ترانه،
با گهرهای فراوان، می خورد بر بام خانه؛
یادم آرد، روز باران، گردش یک روز دیرین، خوب و شیرین... کودکی ده ساله بودم،
شاد و خرم، نرم و نازک، چست و چابک...
کودکی ده ساله بودم، کودکانه، کودکانه، کودکانه...
اره دوست من دیگه تو بارون هیچ اتفاق خاصی نمیافته تنها دیوارهای سیمانی خیس میشوند ...........و ادمها از ترس بارون به دیوارهای سیمانی بناه میبرند.............