هوا خوش است
من از خورجینِ ماه
مشتی گندم و ترانه برداشتهام
تو هم برای پیراهنت
تکمهی کوچکی از خوابِ ستاره بچین،
حیف است این همه حرف باشد وُ
از تو و ترانه و روشنایی نباشد!
باد شمال
همیشه از سمتِ شمال میوزد،
گول نخوری!
نمی دونم چند سال قبل بود….خیلی قبل…شاید 13 یا 14 ساله بودم .یه روز که از مدرسه بر می گشتم .تو همون کوچه تنگی که نزدیک مدرسه بود و منو می رسوند به خونه تودنیای خودم بودم، سرمو که آوردم بالا دیدم یه دختر لاغر که یه چادر سیاه سرش کرده بود داره از روبرو م میاد صورتش سفید بود عینهو برف هر کاری کردم نتونستم از صورتش چشم بردارم .چشم توی چشم شدیم .چشماش سیاه بود . یهو احساس کردم تمام خون بدنم جمع شد توی گوشام .داغ داغ.می خواستم بهش سلام کنم ولی جز چشمام هیچی در اختیارم نبود . از کنار همدیگه رد شدیم .کل ماجرا کمتر از 30 ثانیه بود.
یک هفته تموم یه ربع از مدرسه زودتر فرار می کردم که شاید دوباره از تو کوچه رد شه و ببینمش ولی هرگز دیگه ندیدمش .تا مدتها شبها سعی میکردم به خاطر بیارمش .
دیشب خواب دیدم داره واسم شال گردن می بافه .
دیشب خواب دیدم داره واسم شال گردن می بافه... وارانه آواز می خوند نمی فهمیدم ولی آخرین کلماتش این جوری بود
مراد تتسود
تصور دنیایی که زن ذلیلی یک مرد تو اون افسانه است در وبلاگ رسمی انجمن زن ذلیلان جوان ...
گاهی فانتزیهای هر کسی تا آخر عمر دنبالشه .من فکر می کنم قشنگیهای زندگی به همن هاس
مطالب خواندنی داری موفق باشی
چی بگم...منم یه خوابای عجیب غریبی تازگیا می بینم