ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

مهاجر

در حیرتم از تحمل پروردگاری
که گویی ترکه‌ی کهن‌سالِ خویش را
تنها بر گُرده‌ی فلک‌زدگانِ زمین می‌شکند

نامش "ظاهر" بود. زاده "پنجشیر" . گاهی که به کارخانه می رفتم با اولین صدای بوق در را باز می کرد.
کارخانه ریسندگی بود و" ظاهر" هم دربان بود ،هم سرایدار.صاحب کارخانه 2 اتاق هم داده بود تا زن و بچه اش آواره نباشند.زنش، هم توی آشپزخانه کارخانه کار می کرد هم آبدارچی بود و هم خدمتکار.
"ظاهر" همیشه به یک کاری مشغول بود . از درست کردن پمپ آب تا نظافت قفس بزرگ کبوتر ها .فقط ظهرها به محض شنیدن اذان می دیدم که شال کمر سبزش رو باز کرده و آستیناش رو تا بالای آرنج بالا زده و داره از دستشویی میاد بیرون و زیر لب اذان می گه.
پوست صورتش چند رنگ بود .یه صورت سرخ آفتاب سوخته که در نزدیکی پیشانی به زردی می رسید.
یکبار از او پرسیدم : ظاهر ! چرا کشور خودتو ول کردی و بچه هات رو آواره کردی؟
در حالیکه داره برگ خروج جنس از کا رخونه رو مهر می زنه می گه :آقا مهندس ! از موقعی که طالب ها تو افغانستا ن حاکم شدن من و برادرم توی سپاه شهید "احمد شاه مسعود " بودیم .4 سال می جنگیدیم .طالبها برادرم را کشتند .بعد همزمان که اینو میگه پیراهنش رو بالا میزنه میگه" اینا یادگار اون روزاست".رد ترکش از پهلو تا بالای کمرش کشیده شده .بعد ادامه میده اول زن و بچم رو فرستادم هرات که بیان ایران خودم هم 2 ماه پیاده از توی کوهها میرفتم تا رسیدم به ایران .میگم خوب قبلتر چی ؟قبل از این که بجنگی چکاره بودی؟ میگه کشاورز بودیم با برادرم گندم و جو می کاشتیم .میگم ظاهر چند تا بچه داری ؟
میگه3تابچه و 4 تا دختر . میگم یعنی افغانها فقط پسراشونو بچه حساب می کنن؟ ...اسم پسربزرگش "حمید الله "ست گاهی می دیدم که وقتی باباش داره یک کاری انجام می ده توی اتاقک نگهبانی نشسته و جای باباش در رو باز و بسته میکنه . همیشه چند تا کتاب دور و برش بود. سوم دبیرستان بود  ولی خیلی جثه ضعیفی داشت.وقتی به ظاهر میگفتم چرا اینقدر بچه زیاد داری میگفت : این بچه هارو با "رزق حلال "،با کارگری به اینجا رسوندم .خدا حافظشونه. خدارو شکر همشون صالحن. آرزوش این بود که حمیدالله بره دانشگاه و درس بخونه و برگرده به افغانستان.
پارسال کارخانه ای که ظاهر توش کار می کرد به سر نوشت همه ی کارخا نه های نساجی گر فتار شد . یه روز که رفتیم دم در کارخانه 10 بار بوق زدم ولی کسی نیامد بعد هم یک جوانک کرد زبان از پشت سوراخ کوچک چشمی در گفت: " تعطیله آقا ! تعطیله" گفتم با مهندس لواسانی کار داریم ....گفت :" ماشینتو بذار دم در ،بیا برو تو" پسر صاحب کارخونه داشت کارخونه رو متر می کرد میگفت :"بنیاد اومده می خواد زمینشو ازمون بخره " میگم پس کارگرا؟ میگه همشون رفتن....میپرسم ظاهر چی شد ؟ میگه حاجی (منظورش پدرشه) فرستادش چرمشهر ."اونجا معرفیش کرد به یه کارخونه ولی جا ومکان واسه زن وبچش نداره ،اونجا پوست تمیز میکنن...پوست ، روده..."
هفته ی پیش لواسانی زنگ زده بود که" ما یکسری از این جنس ها رو داریم می فروشیم  اگه می خوایید بیا اگه چیزی از جنسای خودتون به دردتون می خوره ور دارین ، چون دیگه به درد ما نمی خوره"
فرداش میریم کارخانه میبینم تقریبا خالی شده ، میگه : کبوترا رو هم فروختم .یه نفر از مولوی اومد همشو نو با قفس یه تومن خرید"
بعد میگه: راستی 2 ماه پیش" ظاهر " مرد. میگم چی؟ میگه ظاهر . همون دربونه . میگم واسه ی چی؟
میگه :" تو چاه خفه شد"
ولی تو گفتی که تو کارخونه روده پاک کنیه... . میگه "آره ولی ظاهرا از بیمه اومدن و کارگرای افغان رو بیرون کردن . اونم مجبور شده بره مقنی گری . یه روز مثه اینکه رفیقش تو یه چاه گیر میکنه اینم میره که درش بیاره ولی چاه رو سرشون طبله می کنه ... هردوشون دفن میشن"
از کارخونه که میزنم بیرون همش چهره خندان ظاهر روبرومه . با اون جلیقه طوسیش و صورت سرخ ومهربان.
دو روز بعد که می رم روزنامه بخرم می بینم که حمید الله سر میدان با یه بقچه کنار بقیه کارگرا ی منتظر روی لبه جدول نشسته.

 

 ترانه آزادی

نظرات 1 + ارسال نظر
ندا شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 22:47 http://www.nena.blogfa.com/

مرد..؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد