ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

پیکان

 از توی چال اومد بیرون ،پشت دستاشو با سر زانو هاش پاک کرد بعد دو تا انگشتشو انبر کرد و پاکت سیگار رو از جیبش اورد بیرون .

- ماشینت دسته موتور بریده ،باید بذاری بمونه واست راست و ریسش کنیم .

بعد تلنگری به ته پاکت زد و یه دونه از دو تا سیگار بیرون اومده رو با لب گرفت .

صاحب ماشین پیرمرد بود .دور وبرای 60 ،70 می زد.

- اوسا جان ! قربونت برم ،نمی شه یه دستی بجنبونی اینو امشب واسه ما ردیفش کنی ؟ به ابولفض اگه یه روز با این گاری کار نکنم باید برم گدایی!

جوونک یه فندک سبز که حسابی روغن سیاه به خوردش رفته بود رو از جیبش اورد بیرون و سیگارشو روشن کرد.

-  گفتم که حاجی جون ! دسته موتورت بریده . باید جوشش بدم ! میخوای وردار ببرش ولی یه موقع دیدی سر خیابون موتورت کنده شد ،کار 1 ساعت و دو ساعت نیس باید چال خالی شه ماشینتو ببرم روش.بعدشم آهنگری می خواد میخوای بذار بمونه اگه هم عجله داری ورش دار ببرش جایه دیگه . ولی هیشکی زودتر از فردا بهت نمی ده !

پیرمرد که دیگه نا امید شده بود گفت:

- حالا چقدی خرج ور میداره ؟

-حاجی جون ! 40 تو من پول دسته موتورته حالا هر چقد هم خواستی اجرت مارو بده.

پیرمرد که درمونده شده بود گفت :

توکل به خدا . باشه ! واسه ما که از آسمون می باره. فردا پیش از ظهر میام سراغش.

بعد سوییچ رو گذاشت کف دست تعمیر کار و یه نگاهی به ماشین کرد و رفت .

4 قدم دور نشده بود که جوون پرسید:

- راستی حاجی ! چیزی تو ماشین که نداری ؟ پولی..ضبطی...جعبه آچاری؟ هر چی بدرد بخوره وردار ببر  یه موقع کم و کسر نشه ما مدیونت شیم!

- نه چیزه بدر بخوری نیس .یه رادیویه قراضه داره که فقط بدرد من می خوره . یه خرده هم پول خورد تو داشبردشه که اسکناساش مال هر کی برد فقط خورده هاشو بذاره که فردا مسافرام اسیر نشن.

- به سلامت

- یا علی

یه ربعی از بیرون رفتن پیرمرد نگذشته بود که جوون داد زد :

آی مرتضی ! ول کن اونو بیا این ماشین پیر مردرو ببرش رو چال ! پیچای دسته موتورشو قشنگ سفت کن ....! زودا ...میخوام برم زمان آباد !

مرتضی 12-13 سالش بیشتر نبود یه لباسه سرتاپایی تنش بود که توش غرق شده بود. آروم سرشو از زیر موتور اورد بیرون و گفت :

-الان یه دقه دیگه ردیفش می کنم.

 

نیم ساعت بعد مرتضی داشت ماشین رو می برد بیرون از میکانیکی. اوستا لباساشو عوض کرد، دستاشو با بنزین شست و  اومد به سمت خیا بون .

- نیگا کن چی می گم بهت . اگه کسی اومد بگو تا 2 ، 3 ساعت دیگه بر می گردم . اگه هم یه مو قعی صاحاب ماشینه اومد بگو بردش آهنگری.حواست باشه تا بیام.

مرتضی سرشو به علامت تایید چند بار به سمت پایین خم کرد و موقع راه افتادن ماشین یه ضربه به صندوق عقب زد و دست راستشو واسه خدافظی بالا برد.

3 ربع بعد جوون تعمیر کار جلوی در  خانه بود . یکی از محله های حاشیه ای جنوبشرق تهران. اینجابه دلیل پایین بودن  نسبی اجاره بها نسبت به مرکز شهر ،بیشتر ساکنان محل را مهاجران فقیر شهرهای دیگر تشکیل می دادند . کوچه نسبتا باریک بود. تقریبا عرضش 5 متربود.یک جوی فاضلاب سیاه هم  حدفاصل سواره رو و پیاده رو بود. جوان به زحمت پیکان را از روی جوی بدون پل رد کرد و درست جلوی در پار ک کرد.

زنگ خانه یک زنگ مستطیلی بود که پیچهایش زنگ زده و یک سیم سفید آنرا به داخل خانه مربوط می کرد. صدای زنگ را از بیرون کوچه میشد شنید. با دومین زنگ صدای زنی از آنطرف دیوار آمد

کیه؟

جوان جواب نداد.

کیه؟

این بار با نوک سوییچ آروم به در زد.

زن در را باز کرد سرش رو آروم از لای در تو کرد و گفت:

تویی!؟ بیا تو.

سطح حیاط از سطح کوچه پایینتر بود و یک پله موزاییکی این دور را به هم وصل میکرد. جوان وارد حیاط شد و گفت :

کسی که خونه نیست؟

زن که دیگر توی خانه بود گفت :

نه خودمم ! بیا تو.

خانه یک حیاط 50 60 متری بود که دو اتاق داشت و یک توالت در گوشه حیاط.

یک درخت مو هم گوشه حیاط درست کنار توالت بود که نمی گذاشت در توالت درست باز و بسته شود. زن یک تاپ صورتی به تن داشت با یک شلوار پارچه ای مشکی . به محض ورود مرد از پشت دست انداخت توی کمر زن و اونو به سمت خودش بر گردوند . لباشو گذاشت روی لبای زن و شروع کرد به بوسیدن.

بعد آروم در گوش زن گفت :

برو پیک نیکی و قُلقُلی رو بیار یه سر سنجاق گیر اُوردم می خوام بکشم. یه چایی هم بذار . دختر خودشو از توی بازوهای مرد کشید بیرون و به سمت ته اتاق رفت.

نیم ساعت بعد جوان، لخت، پای پیک نیکی نشسته بود و تریاک سیاه سر سنجاق را با میله سرخ شده ذوب می کرد . زن هم داشت با یک دامن کوتاه جلوی او می رقصید و  باترانه ای که از ضبط قرمز رنگ روی طاقچه پخش می شد ، زمزمه می کرد . هر از گاهی هم خم می شد و پکی به سیگار جوان میزد  و دودش رابه سمت مرد فوت می کرد.

ساعت به دیوار که پایینش یک قاب پر از گلهای پلاستیکی بود ساعت 6 را نشان می داد . جوان لباسهایش را پوشید و دست توی جیب شلوارش کرد 8 تا هزار تومنی جدا کرد . زن از اتاق بغل که نقش آشپزخانه را داشت بیرون آمد یک سینی با یک پیاله شیره انگور تو دستش بود .

-بیا . بخور جون بگیری

مرد هزاری ها را لوله کردو از بالای تاپ فرستاد لای سینه های دختر.

- نمی خورم . شنبه اگه ماشین گیرم بیاد می آم یه سر!کاری نداری؟

- نه قربون دستت !حواست باشه .مواظب باش. زنگ میزنم بهت.

مرد سوییچ رو از جیبش در آورد و به سمت در رفت از همون پایین چفت در رو عقب کشید و خودشو با کمک در بالای پله کشید . همین که خودشو از لای در بیرون کرد یهو دید که ماشین نیست. سرشو با سرعت به دو طرف کوچه بر گردوند . ولی هیچ ماشینی تو کو چه نبود .

مرد فریاد زد:

- ماشینرو بردن!!!!!

 لحظه ای بعد زن نیز با پای برهنه به انتهای کوچه می دوید.

 

 ترانه آزادی

 

نظرات 6 + ارسال نظر
حسین امامی دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 21:33

داستان جالبی بود ! انشاالله موفق باشی .از تخیل بالایی برخورداری

ندا دوشنبه 25 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 22:56 http://nena.blogfa.com

تخیل...اینا کاملا واقعی هستن...دو روزه تو تعمیر گاه بودم...بدون رنگ در اومد

نسترن سه‌شنبه 26 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 15:12

عجیب بود آخرشو نمی شد حدس زد

حمید معتضدی چهارشنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 10:25

قشنگ بود و دردناک .

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 00:23

خوب گذاشتی سر کار
به کارت ادامه بده موفق میشی

مدیر شنبه 6 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 00:18 http://http://www.divoonehkhooneyeman.persianblog.com/

سلام...کاملا اتفاقی اومدم اینجا...و بیشتر متن هاتونو خوندم....برام خیلی جالب بود...و خوشم اومد...فقط در مورد داستان آخرتون...نظر شخصیم اینه که بسیار عالی بود...ولی اگر توصیفت خانه و زن....و اتفاقات درون اون رو نادیده می گرفتین...یا کوتاهشون می کردین...شاید به بدنه ی اصلی داستانتون لطمه وارد نمی شد....با این حال این نظر شخصیم بود...موفق باشین..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد