ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

شاگرد اول!

 هنوز جنگ بود .اون سالها شاگرد اول کلاس بودم . عاشق کتاب و مدرسه .معلم واسه بچه تنبلا کلاس فوق العاده گذاشته بود .اونم ساعت 6 صبح هر روز . شبا با لباس مدرسه می خوابیدم یه جفت چکمه قهوه ای و یه کیف که دو تا سگک  ُیُقر داشت، چکمه ها رو می ذاشتم رو کیفم. درست بالای سرم  . معلمم رو با التماس راضی کردم که منم تو کلاس فوق العاده شرکت کنم اونم قبول کرد . هرروز تو تاریکی، 5/5 صبح بیدار می شدم و را می افتادم هوا هم  سرد بود وهم تاریک . گوشه پیاده رو رو میگرفتم  و می رفتم. هنوز بوی شیرینی های کارگاه  قنادی توی راه تو دماغمه .

یه روزهر چی وایسادیم معلم نیو مد،   15 نفر بودیم یعنی 14 تا بچه تنبل و یه دونه من . منم پیشنهاد کردم بیاید بریم دم خونه آقا!(اسم معلممون حسنی بود که بچه ها بهش می گفتن چوب بستنی) خلاصه ما شدیم سردسته و بقیه هم دنبالمون. رسیدیم دم در خونه آقا معلم . ما هم که فکر می کردیم معلممون از این همه پیگیری ما ذوق زده می شه  پیشقدم شدیم و دستمونو گذاشتیم رو زنگ .بعد از یه دقیقه دیدم معلمون اومد دم در . هنوز اون قیافه متعجبش تو خاطرم هست . با یه عرق گیر و یه مسواک  که تو دهن کف کردش خشک شده بود. بیچاره از ترس آبروش یواش کشیدم کنار و گفت چرا راه افتادین اومدین اینجا ! ؟؟ منم با به قیافه حق به جانب گفتم : آقا گفتیم شاید خواب موندین! معلمه هم که داشت ازفرط حماقت ما می ترکید گفت به شما چه ؟مگه شما نمیا ید مدرسه من می یام دم خونه هاتون..........

از فرداش دیگه شرکت تو کلاسای صبح رو واسم قد غن کرد......

 

"آن سال‌ها
تمامِ جهان
کفِ دستی برای دویدنِ من بود.


شب‌های امتحانِ آینه
حتی هزارکوچه ‌سنگ
اصلا اسمی از شکستن نداشت.


همیشه همین بود
همیشه همین آخرین ساعاتِ همهمه
آموزگاری خسته می‌آمد
دستمالی از غبارِ آب و
شُست‌وشویِ نور برمی‌داشت
تمامِ تخته سیاه را
از ترجمه‌ی بی‌پایانِ ترکه‌ها پاک می‌کرد،
بعد رو به اولین اشاره می‌گفت:
هفت پروانه رفته‌اند
خانه‌ی گُلی که به آن بنفشه می‌گویند
قرار است بی‌هیچ تردیدی
ناگهان از طعمِ بوسه به باران برسند،
حالا پیدا کنید امروز چندمِ اردی‌بهشتِ انار و قند و علاقه است؟
این یعنی معادله‌ی آسانِ عشق!


و ما تنبل بودیم
مسئله مشکل بود
مشکل بود مثلِ نوشتنِ نخستین نامه
یا شرمِ قشنگِ همان ...
در پیچِ سینه‌به‌سینه شدن در شبی به گاه
که کوچه تنگ بود و بی‌پایان بود
هم لبریزِ عطرِ هر چه از او!
...


آقا ... من معادله را حل کردم
اجازه هست بروم آب بخورم؟
.

.

.

.

حالا این سال‌ها
هر کفِ دستی برای من
جهانِ بی‌پایانی است
با مُرده‌ی کهن‌سالِ شاعری خسته
که روی دل و دستِ بسته‌ام مانده است
مشق‌های مجبورِ نوشتنم
تمام از خوابِ ترکه خط خورده‌اند،
بنفشه در باد و
پروانه‌ها مرده و
آینه ... تاریک است.


دیگر چه یک سنگ و
چه کوچه‌ای که هزار،
شب همه شب
شبِ امتحانِ شکستنِ من است.
و این یعنی معادله‌ی دشوارِ زندگی"

من فکر می‌کنم باید با همین کلمات به آن رهایی آخر رسید


تو صحبتِ اولم گفتم که من مسافرم
ولی راستیاش ... حالا که نگاه می‌کنم
می‌بینم همه‌مون مسافریم
من دست
رو نباختم! ...

یه روز غروب، یه نفر اومد طرفای تجریش
گفت: میایی بازی؟
گفتم: ها!
تو همون دستِ اول، بُر نخورده، گفت: دل!
عجب حکمی کرد ...!
باختم، تا قیامِ قیامت!
.
.
.
.
میرم قدم می‌زنم
باید نَفَس بکشم، این‌طوری ... عمیق، کاملا مثلِ عشق!
من نمی‌دونم
واقعا نمی‌دونم که یه کَندوی کوچولویِ عسل بهتره،
یا یه دشتِ بزرگِ نی‌شکر!