ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

ترانه آزادی

روزمره هایی در باب اجتماع و فرهنگ و ...

دوسیه اسارت ملاحان بریطانی

هفته ماضیه از سرحدات جنوبی راپورت تعرض ملاحان بریطانی به ما رسید . بی درنگ فرمان توقیف مزاحمان دادیم و مقرر کردیم متعرضان را با خدم و حشم به داخل ثغور آورند . قایق اجنبی 15 سوار داشت ، 14 مرد و یک ضعیفه . این قشون ملکه را از باب اینکه حمیت و ناموس پرستی خبری نیست ضعیفه ها را راهی دریا و صحرا می کنند که فی المثل از ملک ملکه دفاع نمایند لکن کثرتا ضعیفه ها ملعبه عیش و عشرت سپاهیان می شوند و طبعا در عسکرخانه ها بساط رامش و دلبری برپا می کنند و بالنتیجه تخم و ترکه حرام است که برقرار.


مخلص کلام عزم تخته بند کردن و محاکمه قشون متعدی کردیم و فرمان دادیم که ضعیفه را چارقد پوش کنند تا ملک ما از بذر حرام بر حذر بماند.


گفتیه ایم اسرا را محبس نیکو و طعام فرنگی بدهند مبادا عسکر ریقوی ملکه با عدسی و دیزی و پیاز ایرانی ثقل معده کند و شکم روش بگیرد و دگنک کنند که اسرایشان را چیز خور کرده اند.


دالشوری ،دارالتادیب، دارالملک ، دارلعدالة و وزارتی ها را هم اضطرارا مامور پیگیری امور کردیم. بنا شد ابتدا به ساکن ضعیفه را واپرسی کنند و تفهیم کنند که ربع فرسخ به داخل ثغور ما تعرض کرده و باید تاوان بدهد و از او عریضه و اقرار بگیرند. مضافا گفتیه ایم هادی طریق و آلت ثبت رقومی مو قع قایق را وارسی کنند تا در هنگام نیاز صحت قول ما به کرسی بنشیند.


علی الصباح سفیر کبیر بریطانیا را گفتیم از باغ قلهک بیاورند و لدی الورود مراتب اعتراض دربار را به تعرض به قرقگاه آبی خود اعلام نمودیم.


بلافصل مردک جولق رییس الوزرای دربار ملکه سبیل عداوت پیشه کرده و از آنجا برای ما خط ونشان می کشد که اگر تخته بندان را در فلان ساعت آزاد نکنید ما چه ها می کنیم و چه ...بنگاه ملل متحده را هم تحریض کرده و علیه ما عریضه و امضا جمع کرده که حبس قشون بریطانیا غیر قانون و قبیح است.


رییس مملکت اتازونی هم که یابوی معطل هش است ،افاضه نموده که اینها بازهم گروگان گیری کرده اند...عجب نسناسی است این بشر ! مردک گنده دماغ بی بیضه خواب آرام را از چشم ما ربوده است ...این دوسیه انرجی اتمه ما را به کجاها که نبرد..یومی نیست که این مردک با ما عداوت ونقمت نکند و تر دماغی مارا سلب ننماید . برج ماضیه هم به سمع ما رساندند که به یک کمپانی سینماتوغراف به نام کمپانی "اخوان بروس" رشوه زیاد داده تا به کتم واقع با لطایف الحیل آبا و اجداد ما را وحوش و بیابانی نشان دهند.


ما هم که مشاهدت نمودیم که بریطانیا این گونه سلب واقع می کند و باگردنکشی و گردنکلفتی قصد شر دارد به تلافی ابرام کردیم که ضعیفه را هم که قول رهایی داده بودیم و از قرار هم مادر طفل است و شیر می دهد را هم دوباره به محبس بیندازند تا ولدش آنقدر گریه کند تا بیضه اش به قاعده کدو شود.


از آنسو خبر آوردند که قشون متجاوز قوای بحرییه برطانی متفق الکلام مجملا و مفصلا اقرار به خلاف کرده اند و با استمداد و استعذار مطالبه عفو نموده اند.


هم به چاپار لندن گفتیم هم تلغراف به لندن زدیم به این زنیکه کریه المنظر وزیر خارجه شان تفهیم کردیم که اگر بخواهد موش بدواند و عرض ما ببرد امر استخلاص اسرا میسر نخواهد شد و اگر فعل را بخواهند به تحریم ما در بنگاه ملل و آلیانس یروپی و دیگر همپالگی ها بکشد امر ثقیل ومستحیل خواهد شد.


ظاهر الامر هم رجال بریطانی از بیم حبس بیش از این قشون پیزوری خود از طریق کولی گری دست کشیده و با چرب زبانی عزم استمالت از ما دارد و به اضطرار دست اعانت دراز. ما نیز هر چند دلمان به رها کردن اینها نیست و واقفیم که این ولد نامشروع ها به ضرورت این موقع موش شده اند و پس فردا دمار از ما در می آوردند لیکن چون مخارج حفظ و حبس قشون برای ما رو به ازدیاد گذاشته و یومیه مستوفی عریضه طویله می آورد که کرور کرور خرج چلوکباب سلطانی و لباس اسپورتی و چسان و فیسان اسرا کرده ایم ، دیگر مجال و بضاعت ادامه امر نداریم . راپورتچی های فرنگی و قشون اسیر را جمع کردیم وسرزده به جای راپورت نیکوی اتمی راپورت رهایی عسکر ها را مرحمت نمودیم و منش کریمانه خود را به دولت روسیاه بریطانی رخنما کردیم. آخر الامر نوشتیم به هر کدام از عسکرهای مرد یک دست جامه مرغوب وطن دوز و به ضعیفه هم یک دست کرباس مطبوع پاتن جامه بپوشانند و جملگی را با یک بقچه خلعتی از زعفران قائن گرفته تا مهر و تسبیح قم و چادر نماز راهی بریطانی کنند .




واااااااااای دندون دندونم کن! با دندون دوندونم کن!

قا این شعور سیاسی هم عجب حکایته غریبی شده ها! فرضا شما اگه این روزا از بغل 2 تا پسر بچه 8 -9 ساله رد شید و ببینید که دارن راجع به مذاکرات دارفور یا نا آرامیها در استان الانبار صحبت می کنن نباید اصلا تعجب کنید! یا اگه وقتی تو تاکسی نشستین و دارین به صورت یه دختر بچه لپ گلی 5 ساله که روی زانوی مامانش نشسته و شما سعی می کنید که هی با شکلک در آوردن باعث خنده ی اون بشید  و یهو بچهه از تو کیفش یه دفترچه در بیاره و شروع کنه راجع به قوانین زن ستیز با شما صحبت کردن  و شما رو متقاعد کنه که دیگه دوره ستم بر زنان به سر رسیده و باید طرحی نو در انداخته بشه ،نباید چشاتون از تعجب گرد شه!

حالا تو این هاگیر واگیر این مملکت گل و بلبل ما که سرش به تهش ضربه کاشته میزنه و یه ابر کامپیوتر هم عمری نتونه تمام ماجراهای فی الحال رو تحلیل کنه دعوای ما سر اینه که ما در کنفرانس آشتی در بغداد دستمون به کجای آمریکاییها خورده (یا بالعکس)!

خبرگزاریهای داخلی میگن که دست ما رودر رو بوده (بر خلاف شایعاتی که حاکی از پشت دست زدن ما به آمریکاییها ست) ولی بعد از دست ، ما پشتمون رو به آمریکاییها کردیم و دستمونو به علامت مخصوص سه بار روی بعضی از نواحیمون زدیم ولی آمریکاییها با رد این خبر میگن ما دست رو تایید می کنیم ولی بعد از دست ما به سرزنش ایرانیها پرداختیم که این مطلب باعث رنجش ایرانیها شده و ساعتها در گوشه کنفرانس به علامت قهر کز کرده بودند . عراقیها هم که کل کنفرانسشون تحت الشعاع دست و پای ایرانیها و پرو پاچه امریکاییها قرار گرفته طی یک اظهار نظر رسمی از طرفین خواستن که خیر امواتشون برن بیرون عراق و هر چقدر میخوان به هم دست بزنن!

حالا اینو داشته باشید که یه کمی پیشتر رییس جمهور در ادامه سلسله سفرهای استانی این بار به استان گیلان سفر کرده بود و طبق عادت خواست که در همه زمینه هایی که در مورد هر استانی اطلاعات داره به ابراز نظر بپردازه  این بود که در جمع نخبگان استان گیلان بر این نکته پای فشرد که زنان گیلان بر خلاف تمامی شایعات موجود در کمال پاکدامنی و عفت در تمامی عرصه ها حضور پر شور داشته اند . این سخنان رییس جمهور که قوت قلبی برای تمام مردان گیلان بود سبب شد تا رییس جمهور با اولین پرواز عازم پایتخت سودان گردد . سفر به سودان با امضا هزاران یادداشت تفاهم در زمینه های مختلف  دستاورد عمده ا ش تاسیس کارخانه سمند در سودان ، حمایت سودان از برنامه هسته ای ایران و خرید تکنولوژی در زمینه پرورش شتر و بافت چادر از سودان بود.

از سوی دیگر در حالیکه امریکاییها و جد و آبادشان سالهاست که هرگونه مذاکره را با ایران در هر زمینه ای تکذیب می کنند و حتی برای اثبات حسن نظرشان هفته ای یک ناو هوا پیما بر به خلیج فارس گسیل می کنند مقامات ما بر این نکته محوری پای می فشرند که اگر آمریکاییها به مذاکره با ایران تمایل دارند باید در سیاست هایشان تجدید نظر نمایند.

 القصه اگر  از مساله شهرام جزائری ، بنزین و کمسیون تلفیق ، فرار عسگری معاون وزیر دفاع ، شکستن پای علی آبادی رییس تربیت بدنی چشم پوشی کنیم به جنبش ناگهانی زنان و غم همیشگی نان معلمان می رسیم.

 حال آنکه پنج شنبه هفته گذشته به صورت کاملا ناگهانی و کاملا تصادفی جنبش معلمان و جنبش زنان به یکدیگر پیوند خورد و این نقطه پیوند جایی نبود جز ایستگاه مترو بهارستان!هر چند این پیوند عمیق باعث تعطیلی ایستگاه مترو و قطع تلفنهای آن منطقه گردیدولی آگاهان بر این باورند که با کسب این تجربه اگر تمامی نحله های فکری فعال و جنبشهای حاضر درعرصه عمل سیاسی از قبیل دانشجویان ،کارگران ، روزنامه نگاران و ....به این جنبش بپیوندند قطع یقین می توان متروی تهران را به حالت تعطیل در آورد. جالبتر آنکه بازهم به صورت اتفاقی این دو جنبش درروز 5 شنبه شعارهای همسو ودر حمایت یکدیگر سر دادند به طور مثال در حالیکه زنان فریاد میزدند فرشیدی حیا کن معلمو رها کن ! معلمان در پاسخ فریاد می زدند حق حضانت بچه حق مسلم ماست ! این شعارها باعث شد که جمع کثیری از نمایندگان مجلس که خسته از کار روزانه قصد داشتند با مترو خود را به خانه برسانند متوجه این جمعیت شدند و تصمیم گرفتند که خواسته های آنها را تمام و کمال بر آورده کنند ولی چون شعارها از منابع مشکوکی سر داده می شد و مثلا یک پیرمرد معلم بازنشسته خواستار حق سقط جنین شده بود باعث گردید که نمایندگان از نیروهای انتظامی که آنها نیز به صورت کاملا اتفاقی در محل حضور گرمی داشتند خواهش کنند که ضمن پذیرایی از حضار عده ای از آنها را برای استماع سر فرصت خواسته هاشون به محلی دوروبر هتل اوین انتقال بدن.

حالا تو این فضای بی ماجرا اهم اخبار بخش خبری 21 رو داشته باشین: عدم تغییر نرخ بلیط هواپیما، تغییر نرخ عوارض گمرکی در سال 86، تظاهرات مردم اسپانیا نسبت به آزادی یه زندانی جدایی طلب ایالت باسک، خشونتها در امریکای جنوبی بر سر ورود جرج بوش به اروگوئه و در آوردن یک میخ 3 سانتیمتری از قلب یک مرد و نجات جان وی .

...وخدایی دیگر گونه

"من بینوا بندگکی سربراه نبودم،
وراه بهشت مینوی من بزرو طوع و خاکساری نبود.
مرا دیگر گونه خدائی می بایست،
شایسته آفرینه ای، که نواله ناگزیر را
گردن کج نمی کند؛
وخدایی دیگرگونه آفریدم."

 

این گفته پر بیراه نیست که پاشنه ی آشیل هر ملتی هویت اوست… و شوربخت ملتی که هویتش چون خاکستری در باد شود.

 اگر کسی تاریخ ایران را نگاهی گذرا بیندازد،بی شک در می یابد که تاریخ ایران در پیوندی ناگسستنی با دین و خداپرستیست. شاهد این مدعا را از کهن ترین معابد عیلامی در چغازنبیل و شوش تا هزاران بقعه و امامزاده در گوشه و کنار این خاک می توان یافت. ایرانیان در تقابل وحشیگری قوم تازی که به ضرب شمشیر می کوشید اندیشه های خود را بر ایرانیان مستولی کند و تمدنی جز چند چادر و چند بز پشت سر نداشت اسلام را به این خاطر برگزید که آن را دین یکسانی و یکرنگی دید و پس از چند قرن نیز وحشیان بادیه نشین عرب  را ناچار به خاکساری در پیشگاه تمدن خویش کرد. اعراب از ایرانیان خط ، دیوان ، معماری و کشورداری آموختند . مرادم از این نوشتار ترویج برتری پنداری ایرانی نیست. که اگر روزگاری ایرانیان گردن فراز ایرانی بودن خود بودند دیگر مهر ایرانی بودن ننگی بیش نیست. مقصودم از این چند خط بیشتر آنست که تاملی کنم به دینداری امروز شاید به بهانه محرم . تردید نکنید که دین یکی از بزرگترین پیکانهای جهت دهی بشر در طول تاریخ بوده است و اگر کسی خلاف این را بگوید یا نادان است یا تاریخ نمی داند . ردپای دین را می توان از  مساجداریحا و بیت المقدس تا  دیر و کنیسه ها ی آنسوی اروپا یافت. آموزه های دین اگر هدفش اعتلا و تباین وتکامل فرد باشد (که اغلب اینطور است) بی شک تاثیر شگرفی در زندگی او خواهد داشت و از دل اینچنین تفکریست که بوعلی سینا و مولاناو خوارزمی زاییده می شود . تاریخ نشان داده هرگاه که یک اندیشه بکوشد خود را به زور بر یک ملت سوار کند آن ملت این نطفه را ساقط می کند . همانگونه که اروپا در رنسانس کرد و ایرانیان به وقت مغول. به باور من دین شمشیر دو لبیست که آنسوی مخربش آنقدر براست که میتواند ریشه ی خود را نیز بزند ، آنگونه که شیعه کشی و سنی کشی در کنارمان حمام خون راه انداخته است .

حال جای این پرسش باقیست که امروز که دین داعیه حکومت دارد و مدعی تکامل انسانها با ابزار قدرت ،این دین موصوف و معروف چه جایگاهی در زندگی ایرانیان دارد ؟ جز پوسته ای از ریا و تزویر؟ جز نردبانی برای صعود مادی؟ توفیق دین آن که یا حضرت و یا امام را پشت اتومبیلها ی مردم نقاشی کند ؟ دستاورد این بود که همه به شوق این شبها  بنشینند و کارناوال راه بیندازند و صدای پخش ماشینها یشان گوش فلک را کر کند؟ حقیر ادعای دینداری ندارم ولی از کودکی تابه امروز به وضوح می بینم که همه چیز با سرعت سرسام آوری به سوی تظاهر پیش می رود ! دلیل هم آنکه دین ابزار پیشرفت است و بس.

تظاهر ملاک تمایز است. دینی که روزبروز طبلها و کتلهایش بزرگتر و تاثیرش کمرنگ تر می شود . چیزهای بسیاریست که نمی دانم ولی این را نیک میدانم که جنایتهایی که در پس  تحریف دین رخ داده درست به همان اندازه ی تاریخ دین است .من در گفتار کسانی که داعیه دین نیز دارند در تردیدم . چراکه هرگز در تاریخ این خاک زمانه ای نبوده که تا این اندازه این قوم بی خدا باشند …هرگز.

 

 

سایه

کمی به 9 شب مانده ... سرما تا بن استخوان نفوذ می کند . چراغ قرمز است...98..97..96... پیرزن اسفند به دست میان ماشینها می گردد ...با صورتی چروک پلیسه  شده. به ماشین تو نزدیک می شود و قوطی سیاه شده ای را که دود اسفند از آن بلند می شود را در هوا می چرخاند... با پشت دست به شیشه می کوبد . دست می کنی و پول خرد ها را بیرون می آوری ...شیشه را که پایین می کشی سرمای سوز ناک یک طرف صورتت را شلاق می زند. پیرزن دعا می کند .

چراغ سبز شده است ، این را نه از رنگ چراغ که از صدای ممتد بوق ماشینها می شود فهمید . دنده را هنوز به 2 نر سانده ای که باز هم باید ترمز کنی ، اینبار راه بندان . دختری 2 متر جلوتر از تو حاشیه خیابان ایستاده است.با حرکت همزمان دست و سر مسیر خیابان را نشان می دهد . نگاهش می کنی . کلاهی شبیه نقاشها به سر  دارد با کت قهوه ای . حرکت اتومبیل جلو تو را درست به نزدیک او می رساند . درجلو را باز می کند و سوار می شود . سلام می کند . جواب می دهی و همزمان روزنامه و کیف را به صندلی عقب میندازی . می گویی: من مسافر کش نیستم. .

"شرمنده . ولی من داشتم آلاسکا می شدم."

راست می گوید . صورتش از سرما زرد شده .دستانش را  ها  می کند . تو به او نگاه می کنی ولی او بی تفاوت و عادی به جلو نگاه می کند .

 برف ریز ریز  می بارد.

طوری رفتار می کند که گویی سالهاست تو را می شناسد . اندکی که گرم می شود می گوید: " اینو میشه زیاد کنی ؟" قبل از اینکه تو اینکار را کنی خودش صدای ضبط را بالا می برد.

" دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

لبای خشکیدم حرفی واسه گفتن نداره

چشای همیشه گریون آخه شستن نداره

تن سردم دیگه جایی برا خفتن نداره"

 

صدایش را شبیه فریدون می کند و با او می خواند . نگاهش می کنم . خون زیر پوست صورتش آمده . صورتش زیر چراغهای کنار خیابان مرتب روشن و تاریک می شود . پوست سفید، با چشمهای گرد . انگار که تازه متوجه حضور ت شده باشد نگاهت می کند .می گوید : " خب ، خوشتیپ کلاس چندمی ؟"  لحنی روستایی به صدایت می دهی و می گویی : " کلاس پنجیم حاج خانِم" بلند می خندد.

-          سیگار که داری؟

می گویی " سیقار؟ نا والاه ! چیز دیگی بیخوای داریما: تیراک ، هریون ، اچس ، شوشا ....نه ایستر سن؟"

باز می خندد . زیپ کیفش را باز می کند پاکت سیگارش را بیرون می آورد . سیگار سیما !.میگویی :" ختمیا ، می خواستی سیگار هم مارو تلکه کنی "

-          می کشی؟ روشن کنم ؟

جواب نمی دهی . ولی روشن می کند . سیگار را به دستت می دهد ، با اولین بازدم همه ی ماشین را دود پر می کند . می پرسی : " خب ، خانوم شما معمولا روزی چند بار سردتون می شه که مجبورید سوار ماشین بقیه شید؟"

سرش را برمی گرداند که جواب دهد ، 3 کلمه ی اولش با دود سیگار همراه است.

" اوی! یعنی می خوای بگی ما اونکاره ایم؟ "

می پرسی حالا خداییش چی کاره ای؟

می گوید " تو خیاطی زنونه کار می کنم " و پک عمیقی به سیگار می زند.

-          یعنی خیاطی؟

فوری جواب می دهد:

-          نه بابا ، فعلا شاگردم ، یعنی نه که شاگرده شاگرد ها! ولی خب نیمچه شاگرد.

-          -چقد می گیری ؟

-          70 تومن ! تخمیه نه؟ می شه روزی 2300 تومن!

-          اما این تیپ سرکار که 200 چوق بالاس ! حتما 3 ماه حقوقتو جمع کردی  دیگه نه!؟

-          آره پسرم ! جمع کردم !

بعد حرفش تمام نشده هر دو پایش را بلند می کند و می گوید 120 فقط پول اینارو دادم . خوشگله نه؟

-          آره . شبیه چکمه های جوکره !

.

.

.

.

.

می ایستی . دختر دست می دهد .

-          خوش گذشت ... تو منو از یخ زدن نجات دادی .خونمون ته این خیابونه ...

-          بعد کارتی از کیفش بیرون می آورد . کارت خیاطی .

-بگو با سیما کار دارم.

سرت را تکان می دهی، یعنی  باشد.

راه که می افتی ...دخترک در پیچ کوچه گم شده ....

آیینه بینی آرزوها

 "  حرف توی حرف می اید
 آدم دلش می خواهد برود
برگردد به همان هزاره ی دور از دست
همان که بعضی ها به آن الست و الازل می گویند
 شما بروید
 من هنوز بند کفشم را نبسته ام"

 

 

رادیوی تاکسی روشن است ، کودک می گوید: دلم می خواهد بزرگ که شدم جراح مغز و اعصاب شوم . می اندیشم این کودک 5 ساله از مغز و اعصاب و جراحی چه می داند؟  خدا عالم است...

لابد پدرو مادرش یادش داده اند ....

یادم می آید روزهای بچه گی پر بود از آرزوهای رنگ به رنگ...یک روز دوست داشتی پلیس شوی ، یک روز خلبان ، یک روز سرباز ویک روز معلم....

آنروزها قصه های مجید را می دیدم وبیش از هر چیز و هر کس با مجید ، همان پسرک ریقوی لاغر اندامی که همیشه ذهنیاتش با همه فرق داشت همزاد پنداری می کردم ، مجید سر کلاس انشایی نوشته بود که دوست دارد "مرده شور" شود . نمیخواستم مرده شور شوم ، ولی از اینکه مجید چیزی را نوشته بود که واقعا می خواست بشود لذت می بردم.

...نمی دانم چقدر به این اندیشه اید که آرزوها یتان چقدر واقعی بوده و هست ....بهتر بگویم یعنی آرزوهایتان ، تا چه اندازه "آرزوی خودتان" است. آرزوهایی رها از بند و ریسمان های دیگر ساخته . ارزو شاید مفهومی انتزاعی و درونزا داشته باشد ولی بی تردید آرزو اگر تعبیر واقعی  خواستهای آدمها باشد ، یکی از آسانترین راههای شناخت آنهاست .

...  حال به این می اندیشم  که تعداد  کودکان  6 و 7 ساله ای که  آرزویشان به جای دکتر وخلبان و پلیس و...شدن ، داشتن "آسودگی" است ،بیشتر است یا  پلیس ، خلبان ودکترها  یی که آرامش کودکی را می جویند؟

 

قصه عاشقی

 یه رفتگر جوون عاشق یه دختری شده بود.

دل به دختر گفتن رو  هم نداشت.

فقط صبحها کوچه دخترک رو از بقیه ی کوچه  هاتمیز تر جارو می کرد.